عاقبت سکوت ...

پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دي فروشي کار ميکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت. هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از يک ماه پسرک مرد... وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده... دخترک گريه کرد و گريه کرد تا مرد... ميدوني چرا گريه ميکرد؟ چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد

یادم باشد...

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام...

نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان.

یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود.

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود.

یادم باشد که روزگار خوش است و تنها دلها ، دل نیست.

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم.

یادم باشد زمان بهترین استاد است.

یادم باشد قبل از هر کاری با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعداً

با مشت بر فرقم نکوبم.

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزی باشد که

دارد.


یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست.

غرق در آرامش بخوابی تنها ترین فکر تنهایی من ..........

شب است و هوا مثل همیشه کمی خنک . ماه را از پنجره ی اتاقم لمس میکنم و تو خوابی ...

و من امشب از تو مینویسم و برای تو . برای اولین بار ...

شاید قبل از این لحظه ای که به خاطر تو خودکارم را برداشته ام هرگز توانایی نوشتن از چنین کسی را نداشتم یا شاید هنوز وقتش نرسیده بود

البته تمام اینها حدس های من است بر اساس چیزهایی که میدانم آنچنان مهم نیست از دید تو !

نور ملایمی که حالا اتاقم را روشن کرده بیشترین بهانه برای فکر کردن به توست

چون ماه مهربان هنوز آنقدر توانا هست که شب هایم را بدون چراغ سپری کنم...

گاهی حس نیاز به کسی که وصف ناپذیر است برایم شیرین و گرم است ...

مثل حالا! شاید یک حس شهوتناک زیبا و خیس آنچنان غرقم کند که هرگز نتوانم از ادب پیروی کنم

گاهی نیازمندت میشوم     در این حد ...

و بسیار سرکوب میکنم حس گرمی را که درونم میجوشد

و این حس همیشه از یک جنس نیست . جنسی که برای من و تو آشناست . نه ! گاهی تنها یک نگاه . یک آغوش . یک .. حتی یک سکوت . اما در کنار تو . نه به یادت

و این کار همیشه ی من است . مثل حالا که مینویسم . به یاد تو

و هوای اتاق مرا غرق در خود میکند تا نتوانم از فکر تو بیرون بروم

اگر کلیشه ای شد یا شبیه نامه ...! به دل نگیر . عادت شده یکنواخت بودن نوشته هایم..

خواستم عادت دهم خودکارم را به اینکه از تو بنویسد . از تویی که حالا دلیل نوشته های منی.

چشم هایت را بسته ای که دنیا را تاریک کنی

امشب شب من به سیاهی چشمان توست

وقتی که خوابیدی ..حس عجیبیست و برای من شیرین که تو آرام و بی جنبشی و غرق در زیبایی و این را چه خوب است که همه نمیبینند. و من هم تنها در خیالم تصور میکنم . که تو آرامش بخش ترینی برای من

برایم زیبایی تو بی پایان اگر نباشد قابل وصف هم نیست . فقط گاهی به رسم عادت میگویم زیباترینی ...

مهتاب امشب را در خودت خلاصه کردی . آرامش و زیبایی اش را

اگر چه او هم وامدار توست ...

شهرم در سکوت فرو رفته. همه خواب و من بیدار . برای اینکه فکرت گاهی اجازه ی هیچ کاری را نمیدهد .و این برای من قشنگترین اتفاق است

دراز میکشم بر سطحی که تا تو کنارم نخوابی همیشه سرد است و نا آرام ...

امشب ذهن من آزاد است با تو تا هرکجا که میخواهد سفر کند ...

 

غرق در آرامش بخوابی

تنها ترین فکر تنهایی من .

دلیل داد زدن ....

استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند
.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است
 
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود
.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

من می خوام

من می خوام هرچی که دارم نذر چشمـای تو باشه      نمی خوام حتـــــی یــه لحظه دلم ازدلت جداشه

دنیـــــــا رو می خوام همیشه تو چشمـای تو ببینم       هرچی گل باشه تـــــو دنیا واسه چشم تو بچینم

نمی خوام ابــــــــــــر سیاهی تو چشـای تو بشینه       نمی خوام چشـات بجز عشق چیز دیگه ای ببینه

نمی خوام خنجر تقـــــــــــدیر چشـــــــاتـو ازم بگیره       نمی خوام بی تو بمـــــــونم دل من بی تو میمیره

نمی خوام قــــــاب نگاهم خالی از چشـم تو باشه       نمی خوام دردای کهنـه ام جزبه دست تو دوا شه

من می خوام هرچی ترانس واسه چشم تو بسازم      من می خوام خــــــودم دلــــم رو تو قمار تو ببازم

من می خوام قصه چشمــــــات بشه لالایه شبونم       من می خوام واســـه پرواز چشم تو باشه بهونم

اره می خوام دل تنهـــــــــام واسه چشم تو فداشه       من میخوام هرچی که دارم نذر چشمای تو باشه

دختری بود عاشق همه چیز .....

دختری بود عاشق همه چیز، عاشق شعرهای دفتر خود، عاشق دوست های کودکی اش، خنده های قشنگ مادر خود، عاشق شعرهای حافظ بود، دوستدار مسافر سهراب زیر لب عاشقانه های بنان، اهل موسیقی و لباس و کتاب روسری های آبی تیره، چادر ناشیانه ای بر سر زیر پایش زمین خاکی و سرد، توی فکرش جهان بالا تر : بوی گل، بوی نم نم باران، مست می کردش و سبک می شد فوری از لاک در می آمد و بعد مثل یک بچه صاف و رک می شد گاه حتی تمام شبهایش، به تماشای آسمان می رفت آرزوی ستاره بودن داشت، در خیالش به تماشای آسمان می رفت آرزوی ستاره بودن داشت، در خیالش به کهکشان می رفت فکر می کرد می شود آدم، یک عقاب بلند پا باشد فکر می کرد ظرفیت دارد، عاشق مرد دخترک.... بگذریم احمق بود، شایدم...نه! دچار بیماری مثلأ یک هراس مزمن داشت ،مثلأ یک جنون ادواری، آخرش را ولی نمی دانید ،که کجا رفت و با خودش چی کرد؟ دوستانش همیشه می گفتند ، آخه او چطور قاطی کرد؟ آخرش را درست فهمیدید ، قاطی ازدحام مردم شد بین انباری از محبت و عشق ، مثل یک دانه سبک گم شد : با خودش عهد کرد بر گردد ، به همان روزهای بارانی به همان خنده های از ته دل، به همان حال و روز انسانی با خودش عهد کرد...بگذاریدباقی اش را خدا رقم بزند آفتاب و ستاره بود و زمین!!! دخترک رفت تا قدم بزند...

چقدر تنهایم..............

چقدر تنهایم............. نمی دانی تنهایی من چقدر بزرگ است حتی اگر هزار سیب از دستهایم بچینی باز هم نمی دانی که ریشه های این درخت تا چه عمقی از خاک فرو رفته اند و حتی اگر صد بار پرنده شوی و صدها لانه بر شاخه هایم بسازی باز هم سکوت سنگین نگاهم نمی شکند کاش میدانستی تنهای ام چقدر بزرگ است کاش...............

اشكي كه بي‌صداست پشتي كه بي‌پناست دستي كه بسته است پايي كه خسته است دل را كه عاشق است حرفي كه صادق است شعري كه بي‌بهاست شرمي كه آشناست دارايي من است ارزاني شماست

کسي را که دوســـتـش داري ازش بگذر، اگه قسمت تو باشه بر مي گرده ، اگر هم بر نگشت حتماً از اول مال تو نــبـــوده پس بهتر که رفت سعي کن به کسي که تشنه ي عشق است دل نبندي ، سعي کن به کسي که لايق عشق است دل ببندي چون تـــــــشــــنه ي عشق روزي سيراب خواهد شــــــد

مرگ عشق

 

ای دوست میرسد روزی که بی من سر کنی

میرسد که مرگ عشق را باور کنی

میرسد که تنها در کنار قبر من

خاطرات مو به موی کهنه مرا باور کنی

اگر خواهی جهان در کف اقبال تو باشد   

                                          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

 

گفته بودم که اگر بوسه دهم توبه کنم   

                                      که دگر از این خطاها نکنم    

چون لبم برخاست از لبهای تو                                   

                                 توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم 

 

عشق یعنی علاقه                       نه کفگیر و ملاقه

 

به چشمهنت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

                        به دستانت بیاموز که هر گل ارزش چیدن ندارد

 

قفس دیدم رهایی یادم اومد         چکید اشکم جدایی یادم اومد

 

تو زندگی دنبال کسی نگرد که باهاش زندگی کنی و دنبال کسی بگرد که

نتونی بدون اون زندگی کنی. 

 

همیشه تو زندگی عاشق کسی باش که دنبال غشق باشه نه تشنه

عشق چون هر تشنهای یه روز سیراب میشه.

 

امروز که محتاج توام جای تو خالیست

                                   فردا که بیایی به سراغم خبری نیست   

در آیینه رفتم که بگیرم خبر از تو

                                   دیدم که در آیینه هم خبری نیست

 

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم 

                         چون که با دشمن جانم شدم دوست ندانم   

 

زندگی عشق است عشق افسانه نیست

                                         آنکه عشق را آفرید دیوانه نیست

عشق آن نیست که کنارش باشی 

                                        عشق آن است که بیادش باشی

 

من آن شمعم که بی پروانه میسوزم

میان جمع میخندم ولی بی پروانه می سوزم

 

بوسه بر عکست زدم ترسم که قابش بشکند

                          قاب عکس توست اما شیشه عمر من است 

 

کاش میشد خانهای در ماه داشت        تا به خورشید صداقت راه داشت

 

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان     

                            باید از جان گذرد هر که شود عاشقشان

 

اگر دیدی کسی می لرزد از عشق      بدان اندوهش از رنج جداییست 

نمی دونم .............

آن روز که عاشق جمالت گشتم            دیوانه روی بی مثالت گشتم

دیدم نبود در دو جهان جز تو کسی         عاشق شدم و غرق کمالت گشتم

 

نه از دل رود بیرون وصالت             نه از یادم رود یک لحظه یادت

 

نیش دوست از نیش عقرب بدتر است

                                        پس بگز عقرب که دردش کمتر است

چون فردا بمیرم

چون فردا بمیرم

به درختان بگو

که چقدر دوستت می داشتم

به باد که در شاخه های درختان می خزند

و به شاخه هایی که فرو می ریزند

بگو که چقدر دوستت می داشتم

به کودکان معصوم

بگو که چقدر دوستت می داشتم

به چشمان جانوران بگو

و بگو که چقدر دوستت می داشتم

به خانه ی ساخته از سنگ و آجر بگو

که چقدر دوستت می داشتم

اما به مردان بگو

که چقدر دوستت ی داشتم

زیرا که اینان هرگز سخنانت را باور نخواهند داشت

آری اینان هرگز باور نخواهند داشت که مردی زنی را این چنین که من دوستت می داشتم ، دوستت بدارد ...

بی وفا

دلخوشی آسمان همین ستاره ها هستند

و تنها دلخوشی من همین شعر هایم هست

بیا تا جام زندگی را جرعه جرعه بنوشیم

و با یک سلام و پرسش گل ها را پاسخ دهیم

منم منم آفتاب خیالی تو

و با قلبی پر از درد به سویت می آیم

و هنگامی که در چشمانت زل میزنم

بجز شرمندگی چیزی نمی بینم

بی وفا

با دلم چه کردی که این چنین آواره گشتم

همیشه در کنار تو

با سپیده دم از خواب بر می خیزم و احساس ناراحتی میکنم صدای نفس کشیدن تو

  را در کنارم احساس میکنم و میفهمم که داشتم خواب زمانی را میدیدم که ممکن

    است فرا رسدو تو دیگر در زندگیم نباشیو نمی گویم چقدر برایم ارزش داری

      تو محبوب منی  یارو یاور منی تا آخر عمر تو به من  نیرو میدهی مرا با خودت

       به ساحلی دور می بری شب هنگام که از خانه بیرون میروی بسیار زیبا

        به نظر میرسی وقتی کنار تو هستم غروری در قلبم احساس میکنم 

        می خواهم همیشه در کنار تو باشم

                       آری می خواهم همیشه در کنار تو باشم

تست شناخت شخصيت عشقي شما

سناريوهاي زير تلاش مي کنند که ديدگاه شما نسبت به عشق را توضيح دهند.

1- پايان دنيا نزديک است. اگر فقط بتوانيد يک نوع از حيوانات را نجات دهيد، کدام را انتخاب مي کنيد؟
الف) خرگوش ب) گوسفند پ) گوزن ت) اسب

2- به آفريقا رفته ايد. به هنگام بازديد از يکي از قبيله ها، آنها اصرار مي کنند که يکي از حيوانات زير را به عنوان يادگاري با خود ببريد. کدام را انتخاب مي کنيد؟
الف) ميمون ب) شير پ) مار ت) زرافه

3- فرض کنيد خطاي بزرگي انجام داده ايد و خداوند براي مجازات شما تصميم گرفته است که به جاي انسان، شما را به صورت يکي از حيوانات زير در آورد. کدام را انتخاب مي کنيد؟
الف) سگ ب) گربه پ) اسب ت) مار

4- اگر قدرت داشتيد که يک نوع از حيوانات را براي هميشه از روي کره زمين نابود کنيد، کدام را انتخاب مي کرديد؟ الف) شير ب) مار پ) تمساح ت) کوسه

5- يک روز، با حيواني برخورد مي کنيد که مي تواند با شما به زبان خودتان صحبت کند. دلتان مي خواهد که کداميک از حيوانات زير باشد؟
الف) گوسفند ب) اسب پ) خرگوش ت) پرنده

6- در يک جزيره دور افتاده، تنها يک موجود زنده به عنوان همدم و همراه شما وجود دارد. کداميک را انتخاب مي کنيد؟
الف) انسان ب) خوک پ) گاو ت) پرنده

7- اگر قدرت داشتيد که هر نوع حيواني را اهلي و دست آموز کنيد. کداميک از حيوانات زير را به عنوان حيوان خانگي خودتان انتخاب مي کرديد؟
الف) دايناسور ب) ببر پ) خرس قطبي ت) پلنگ

8- اگر قرار بود براي 5 دقيقه به صورت يکي از حيوانات زير در مي آمديد، کداميک را انتخاب مي کرديد؟
الف) شير ب) گربه پ) اسب ت) کبوتر


1- در زندگي واقعي، براي چه نوع آدمهايي جذابيت و کشش داريد.
الف:
خرگوش– کساني که داراي شخصيت دوگانه هستند، به سردي يخ در ظاهر اما به گرمي آتش در باطن
ب:
گوسفند– مطيع و گرم
پ:
گوزن– زيبا و آداب دان
ت:
اسب- کساني که غيرقابل جلوگيري، بي بند و بار و آزاد هستند.

2- در فرايند ابراز عشق و درخواست ازدواج، کدام رويکرد براي شما خوشايندتر و موثرتر است.
الف:
ميمون – مبتکر و باذوق که هيچگاه احساس خستگي نکنيد.
ب:
شير- سرراست، صاف و پوست کنده به شما بگويد که دوستتان دارد.
پ:
مار- دمدمي مزاج، پر نوسان، نفس گرم و عشق سرد
ت:
زرّافه- صبور، هرگز شما را رها نکند.

3- دلتان مي خواهد معشوقتان چه عقيده اي در باره شما داشته باشد.
الف:
سگ- باوفا، صادق، ثابت قدم
ب:
گربه- شيک و زيبا
پ:
اسب- خوش بين
ت:
مار- انعطاف پذير

4- چه اتفاقي باعث مي شود که شما رابطه تان را قطع کنيد/ از چه خصوصيتي بيش از همه نفرت داريد.
الف:
شير- متکبر و خودخواه، امر و نهي کن
ب:
مار- هيجاني و دمدمي مزاج، نمي دانيد چگونه او را خوشحال کنيد.
پ:
تمساح- خونسرد، بيرحم، سنگدل
ت:
کوسه- ناامن

5- دوست داريد چه نوع رابطه اي با او برقرار سازيد.
الف:
گوسفند- سنتي، بدون آن که چيزي بگوئيد او بفهمد چه مي خواهيد، ارتباط برقرار کردن از طريق قلب ها.
ب:
اسب- هر دو بتوانيد درباره همه چيز با هم صحبت کنيد، هيچ چيز مخفي در ميان نباشد.
پ:
خرگوش- رابطه اي که هميشه خود را گرم و عاشق او حس کنيد.
ت:
پرنده- رابطه اي پايدار و طولاني و بالنده

6- آيا به او خيانت مي کنيد.
الف:
انسان- شما به جامعه و اخلاقيات احترام مي گذاريد، پس از ازدواج هيچ کار خلافي نمي کنيد.
ب:
خوک- نمي توانيد در مقابل تمايلاتتان مقاومت کنيد، به احتمال زياد خيانت مي کنيد.
پ:
گاو- خيلي سعي مي کنيد که چنين کاري نکنيد.
ت:
پرنده- شما هرگز نمي توانيد استوار و ثابت قدم باشيد، شما واقعاً براي ازدواج مناسب نيستيد و نمي خواهيد تعهدي بپذيريد.

7- درباره ازدواج چه فکر مي کنيد.
الف:
دايناسور- شما خيلي بدبين هستيد و فکر مي کنيد اين روزها ديگر ازدواج سعادتمندانه وجود ندارد.
ب:
ببر- شما به ازدواج به صورت يک چيز گرانبها فکر مي کنيد. پس از آن که ازدواج کرديد، پيوند زناشويي و همسرتان را بسيار باارزش و گرامي مي داريد.
پ:
خرس قطبي- شما از ازدواج مي ترسيد، فکر مي کنيد آزاديتان را از شما خواهد گرفت.
ت:
پلنگ- شما هميشه طالب ازدواج بوده ايد ولي در واقع، شناخت دقيقي از آن نداريد

8- در اين لحظه، به عشق چگونه فکر مي کنيد.
الف:
شير- شما هميشه تشنه عشقيد و مي توانيد هر کاري براي آن بکنيد اما به راحتي در دام عشق نمي افتيد.
ب:
گربه- شما خيلي خودمحور و خودخواهيد. شما فکر مي کنيد عشق چيزي است که مي توانيد به دست آوريد و هرگاه که خواستيد آن را دور بياندازيد.
پ:
اسب- شما نمي خواهيد در قيد و بند يک رابطه پايدار قرار بگيريد. به هر چمن که رسيدي گلي بچين و برو
ت:
کبوتر- شما به عشق به صورت يک تعهد دو طرفه فکر مي کنيد

فواید در آغوش کشیدن و بغل کردن برای سلامتی

 

بغل کردن مطمئناً احساس خیلی خوبی به شما می بخشد و شواهد نشان می دهد تاثیرات بسیار خوبی هم بر سلامتی ما دارد. در تحقیقی که در دانشگاه کارولینای شمالی انجام گرفت، محققان دریافتند که بغل کردن هورمون "اکسیتوسین" را افزایش داده و خطر ابتلا به بیماری های قلبی را کاهش می دهد.

درواقع، وقتی زوجین 20 ثانیه همدیگر را بغل می کنند، سطح اکسیتوسین در بدنشان که طی تولد بچه و شیردهی آزاد می شود، بالا می رود. افرادیکه در روابط عاشقانه هستند، بیشترین افزایش اکسیتوسین را دارند.

ضمناً سطح هورمون استرس، کورتیزول، هم در خانم ها همراه با فشارخون پایین آمد. دکتر کارن گورون یکی از محققین این تحقیق می گوید، "هرچه حمایت عاطفی بیشتر باشد، این افزایش میزان اکسیتوسین نیز نیز هم در مرد و هم در زن بیشتر خواهد شد. اما اهمیت اکسیتوسین و اثرات محافظت کننده آن دربرابر بیماریهای قلبی، میتواند برای خانم ها بیشتر باشد."

دکتر کارمین گریفیت، سخنگوی بنیاد قلب بریتانیا، می گوید، "دانشمندان علاقه زیادی به این مسئله نشان می دهند که احساسات مثبت می تواند برای سلامتی مفید باشد. این تحقیق نشان میدهد که ساپرت عاطفی، مثلاً به شکل در آغوش کشیدن های عاشقانه می تواند تاثیرات مثبتی بر سلامت قلب داشته باشد. "

در واقع، در یک تحقیق دیگر که آنهم توسط دکتر گورون انجام شد، به اثبات رسید که بغل کردن و گرفتن دستها، تاثیرات استرس را کاهش می دهد. از دو گروه زوج خواستند که درمورد یک موضوع ناراحت کننده با هم صحبت کنند، اما یک گروه از قبل دست های همدیگر را در دست گرفته بودند و همدیگر را بغل کرده بودند درحالیکه گروه دیگر اینکار را انجام نداده بودند. در این تحقیق مشخص شد که: - افزایش فشارخون در گروهی که هیچ تماسی با هم نداشتند درمقایسه با گروهی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند، بیشتر بود.

- ضربان قلب در گروهی که تماسی نداشتند 10 ضربه در دقیقه بود درحالیکه برای گروه دیگر این مقدار 5 ضربه در دقیقه بود.

دکتر گورون پیشنهاد می کند که تماس های گرم و در آغوش کشیدن و گرفتن دست ها قبل از شروع یک روز سخت می تواند شما را در طول روز محافظت کند.

انسانها موجوداتی اجتماعی هستند، همانطور که در تحقیقات مختلف ثابت شده است که آنهایی که در زندگی دوستانی برای خود دارند، و همچنین آنها که ازدواج کرده اند، سالمتر هستند.

ما به ارتباطات اجتماعی احتیاج داریم و این ارتباطات شامل لمس کردن، حتی فراتر از ظرفیت یک زوج است. مثلاً این واقعیت که نوزادان از تماس های پوستی مستقیم با مادرشان فایده می برند و رشد بهتری خواهند داشت را در نظر بگیرید.

مثالی که گفته شد یک تحقیق کره ای بود که روی نوزادان پرورشگاهی انجام شد. آندسته از نوزادان که 5 روز در هفته و به مدت 4 هفته، 15 دقیقه بیشتر صدای زنانه شنیدند، ماساژ و ارتباط چشمی مستقیم داشتند، بعد از گذشت چهار هفته و در سن 6 ماهگی، وزن و قد بیشتری اضافه کردند و شکل گیری سرشان نیز بهتر بود تا آنهایی که این تحریک اضافی را نداشتند.

شواهد نشان داده است که تماس درمانی استرس و درد را در بزرگسالان کاهش می دهد و نشانه های بیماری آلزایمر مثل بیقراری، آواگری، قدم زدن های عصبی و از این قبیل را نیز کاهش می دهد.

وقتش رسیده بیشتر بقیه را بغل کنید

تحقیقات نشان می دهد که زوج های امریکایی چندان تمایلی به آغوش کشیدن در مجامع عمومی را ندارند. طبق تحقیقات زوج های پاریسی سه مرتبه بیشتر از زوج های امریکایی وقتشان را به بغل کردن هم می‌گذرانند.

بغل کردن در روابط زناشویی فوایدی دارد که احتمالاً هیچوقت فکرش را هم نمی کردید. بغل کردن... - احساس خوبی به شما می دهد.

- حس تنهایی را از بین می برد.

- بر ترس غلبه می کند.

- دریچه احساساتتان را باز می کند.

- اعتماد به نفس را بالا می برد.

- حس نوع دوستی شما را تقویت می کند.

- روند پیر شدن را کندتر می کند.

- اشتها را فرو می نشاند.

- استرس و فشارهای عصبی را کاهش می دهد.

- با بیخوابی مبارزه می کند.

بوسه يعني خلسه در اعماق شب

                     بوسه يعني مستي از مشروب عشق
                     بوسه يعني آتش و گرماي تب

بوسه يعني لذت از دلدادگي
لذت از شب، لذت از ديوانگي

                        بوسه يعني حس طعم خوب عشق
                        طعم شيريني به رنگ سادگي

بوسه آغازي براي ما شدن
لحظه ايي با دلبري تنها شدن

                                      بوسه سر فصل كتاب عاشقي
                                      بوسه رمز وارد دلها شدن

بوسه آتش مي زند بر جسم و حان
بوسه يعني عشق من ، با من بمان

           شرم در دلدادگي بي معني است
        بوسه بر مي دارد اين شرم از ميان

طعم شيرين عسل از بوسه است
پاسخ هر بوسه ايي بوسه است

                      بهترين هديه پس از يك انتظار
                      بشنويد از من فقط يك بوسه است

بوسه را تكرار مي بايد كرد
بوسه يعني عشق وآوازوسرود

                          بوسه يعني وصل جانها از دو لب
                          بوسه يعني پر زدن، يعني صعود

قرار نبود عاشقت باشم

قرار نبود عاشقت باشم
من
فقط ميهمان يک فنجان قهوه بودم
کمي فرصت از تماشا
و کافه
حجم غمگين دختران پايتخت

قرار نبود شاعر باشم
من
فقط
تماشا ميکردم

نميخواستم آوارهء جهان باشي
و من به دنبال تو شهرها را بيايم
             خيابانها را تمام کنم

همينجورياست؛
گاهي
قهوهات دير ميشود
و آوارهء جهان ميشوي
کاش تماشايات نميکردم
و قهوهام را ميخوردم
نميدانستم عاشقت خواهم شد


در هيچ شهري تو را نميبينم
رفتهاي
و هيچ کافهاي
بعد از تو قهوهاش نميآيد

ماهي سبزهروي ديوانه
روزگاري تو را خواهم سرود از تو بسيار



تو
قرار نيست خاطرهاي باشي از يک بعدازظهر
تفنگي باشي که شليک ميکند
                            قرار نيست!
ميخواهم فرياد بزنم:
زني بود که از يک فنجان قهوه آغاز شد
در خيابان نگاهام کرد
و فهميدم که دوستاش دارم؛ شاعر شدم 

قهوهات را بخور
به دختري که نارنجي پوشيده بود
مدتهاست که فکر نميکنم


تو رفتهاي
و کافههاي ِ تداخل ِ صنفي
پلمپ ميشوند
شعرهاي عاشقانه
پلمپ ميشوند
و هرچه بعد از تو، بسته ميماند
تو رفتهاي

برميگردي
و تلخي قهوهها را از من ميگيري
آنوقت ديوانهات ميشوم
و برف
ميبارد
و برف
ميبارد
و برف
ميبارد

 
کاش زيبا نبودي
تا نميديدمات
گرچه
تقاوتي ندارد ...
تو اکنون
زيبايي
و من نميبينمات
لعنت به کافههاي بعد از تو 

دلام توي خودش خورده از زمين
زنام را پلي بزرگتر کشيده با خودش بالا
و پس نميدهد اين پرواز ِ بلند از تو ديگر صداي زنگي هم

تنات که زني بود شبيه مادرم
من که شبيه زنها گريه ميکردم
و پل که کشيده رو به بالاتر ... راستي از چي؟
و نميپرسم چرا

اينجا تهران 
و هر چيز، شبيه ِ شدن
حتي اگر که از چي بپرسم وُ
بال بگيري ...

به ايستگاه برو
دست تکان بده
و با اولين قطار عصر
بمير

دنيا
همينقدر غمگين است

بيا با پاک ترين سلام عشق آشتي کنيم

                 

بيا با پاک ترين سلام عشق آشتي کنيم

                 

بيا با بنفشه هاي لب جوب آشتي کنيم

                 

بيا ازحسرت و غم ديگه باهم حرف نزنيم 

                 

 بيا برخنده ي اين صبح بهار خنده کنيم

                 

گلدونا رو آب بدیم.سلام همسایه رو جواب بدیم

                 

بیا باور بکنیم رنگ گلای وحشی رو

                 

سرخی شقایق و عطر گل بنفشه رو

                   

بیا این پرنده رو از قفسش رها کنیم

                 

بیا باز آشتی کنیم اسم همو صدا کنیم

                 

بیا فریاد بزنیم بهار سر سبز اومده

                 

دل به دریا بزنیم دوره ی غم سر اومده

                 

بیا باور بکن و پرنده رو رها بکن

                 

بیا آشتی بکن و اسم منو صدا بکن.

 

 


حقيقت و عشق

حقيقت و عشق تنها مفاهيمي هستن که ارزش زندگي کردن براي آنها وصد البته ارزش مردن براي آنها وجود دارد. آموخته ام که اگر نمي توانم ستاره باشم ؛ لزومي ندارد ابر باشم. 

دوست داشتن کساني که دوستمان مي‌دارند کار بزرگي نيست،  مهم آن است آنهايي را که ما را دوست ندارند، دوست بداريم. لحظه ها را گذرانديم که به خوشبختي برسيم؛  غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختي بودند.

 

آخرين ايستگاه عاشقيست...!

19140.JPG

دستي نيست تا نگاه خسته ام را نوازشي دهد.

اينجا ،باران نمي بارد...

فانوسهاي شهر، خاموش و مُرده اند

دست هاي مهرباني ، فقيرتر از من اند...!

نامردمان عشق نديده ، خنجر کشيده اند بر تن برهنه و بي هويتم 

دلم مي خواهد آنقدر بنويسم تا نفسهايم تمام شود. 

آنقدر دفترهاي کهنه را سياه کنم ، تا سَرَم ، فرياد کنند.

مي خواهم امشب ، شاعر نو نويس کوچه ها شوم.

بوي غربت کوچه ها امانم را بُريده است...! 

مي خواستم واژه اي پيدا کنم تا ...

دلتنگي کهنه و بي خاصيتم را عرضه کند ،

ولي واژه ها باز هم غريبي مي کنند.

مي خواستم ، کاغذي بيابم منت نگذارد ،

تنش را بدستانم بسپارد ،

تا نوازشش دهم ، اما، اعتمادي نيست...! 

اين لحظه ها ي لعنتي ،

باز هم مرا عذاب مي دهند...

اين دقيقه هاي بي وفا ، بي وجدانترين ِ عالم اند...!

دستي نيست تا دستهاي خسته ام را گرم کند

نگاهي نيست ، مرا اميد دهد...

نفسي نمانده تا به آن تکيه کنم.

اينجا،

آخرين ايستگاه عاشقيست...!

كاش وقتی زندگی فرصت دهد،گاهی از پروانه ها یادی كنیم

كاش وقتی زندگی فرصت دهد،گاهی از پروانه ها یادی كنیم
كاش بخشی از زمان خویش را ،وقف قسمت كردن شادی كنیم كاش وقتی آسمان بارانی ست ،از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد،كاش مثل پونه ها پر پر شویم
كاش وقتی چشم هایی ابریند ،به خود آییم و سپس كاری كنیم
از نگاه زرد گلدانهایمان ،كاش با رغبت پرستاری كنیم
كاش دلتنگ شقایق ها شویم ،به نگاه سرخ شان عادت كنیم كاش شب وقتی كه تنها می شویم ،با خدای یاس ها خلوت كنیم
كاش گاهی در مسیر زندگی، باری از دوش نگاهی كم كنیم
فاصله های میان خویش را، با خطوط دوستی مبهم كنیم
كاش با چشمانمان عهدی كنیم، وقتی از اینجا به دریا می رویم
جای بازی با صدای موج ها ،درد های آبیش را بشنویم كاش مثل آب مثل چشمه سار ،گونه نیلوفری را تر كنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم ،كاش این پرواز را باور كنیم
كاش با حرفی كه چندان سبز نیست ،قلب های نقره ای را نشكنیم
كاش هر شب با دو جرعه نور ماه، چشم های خفته را رنگی زنیم كاش بین ساكنان شهر عشق ،رد پای خویش را پیدا كنیم
كاش با الهام از وجدان خویش ،یك گره از كار دل ها واكنیم
كاش رسم دوستی را ساده تر ،مهربان تر آسمانی تر كنیم
كاش در نقاشی دیدارمان ،شوق ها را ارغوانی تر كنیم
كاش اشكی قلب مان را بشكند ،با نگاه خسته ای ویران شویم
كاش وقتی شاپرك ها تشنه اند ،ما به جای ابر ها گریان شویم
كاش وقتی آرزویی می كنیم، از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ امین هم از آنجا بگذرد،حرفهای قلبمان را بشنود

خاكه جاده........

 

خاكه جاده........

روي مرواريد اشكم قصه ي تو رو نوشتم

تا كه ادما بدونن تويي تنها سر نوشتم

توي چشماي تو خوندم واژه ي فاصله هارو

چه كنم فاصله پيوست تو غبار سرگذشتم

جاده ها امون ندادن يه لحظه تو رو ببينم

خاراي وحشي راتو تنها وو خسته بچينم

تو برو دلم يه جادست توي امتداد مقصد

زمونه پلكامو بسته رفتنه تو رو نبينم

شبا بي ستاره موندن تا تو برگردي دوباره

اسمون ابري و خستس بارون حسرت مي باره

خاكه جاده ها به من گفت يه روزي تو بر ميگردي

روزي كه تو بر ميگردي روز ميلاد بهاره

صد سال

 

 

صد سال بعد از مرگ من گر شکافی قبر

 من خواهی شنید از قلب من دوستت دارم

 ای عشق من...

عشق .....

عشق خاطره ای است که زمان را توان نابودی آن نیست.

نوایی است روح پرور. شاد و خوش آهنگ. نوایی که ترنم آن

به گوش نمی رسد.

 

دلیل آخر

TinyPic image
 
دوستدارم

عشق

عشق نميپرسه كه تو كي هستي؟ فقط ميگه كه تو مال من هستي

عشق نميپرسه كه اهل كجايي؟ فقط ميگه كه تو قلب من هستي

عشق نميپرسه كه تو چيكار ميكني؟ فقط ميگه باعث بشي قلبم به ضربان بيافته

عشق نميپرسه چرا دور هستي؟ فقط ميگه هميشه با من هستي

عشق نميپرسه كه دوستم داري؟ فقط ميگه عاشقانه دوستت دارم

رهی ....

       زنده یاد رهی معیری

رهي معيري، متخلص به «رهي» فرزند محمدحسن خان مويد خلوت در دهم اردبيهشت ما ۱۲۸۸ هجري شمسي در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهي قبل از تولد رهي رخت به سراي ديگر کشيده بود.
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در تهران به پايان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلي چند انجام وظيفه کرد و از سال ۱۳۲۲ رياست کل انتشارات و تبليغات وزارت پيشه و هنر منصوب گرديد.
رهي از اوان کودکي به شعر و موسيقي و نقاشي علاقه و دلبستگي فراوان داشت و در اين هنر بهره اي به سزا يافت. هفده سال بيش نداشت که اولين رباعي خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب مي آمد                    وين روز مفارقت به شب مي آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست    اي کاش که جانِ ما به لب مي آمد

در آغاز شاعري، در انجمن ادبي حکيم نظامي که به رياست مرحوم وحيد دستگردي تشکيل مي شد شرکت جست و از اعضاي مؤثر و فعال آن بود و نيز در انجمن ادبي فرهنگستان از اعضاي مؤسس و برجسته آن به شما مي رفت. وي همچنين در انجمن موسيقي ايران عضويت داشت. اشعارش در بيشتر روزنامه ها و مجلات ادبي نشر يافت و آثار سياسي، فکاهي و انتقادي او با نام هاي مستعار «شاه پريون»، «زاغچه»، «حقگو»، «گوشه گير» در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ مي شد.
رهي علاوه بر شاعري، در ساختن تصنيف نيز مهارت کامل داشت. ترانه هاي: خزان عشق، نواي ني، به کنارم بنشينَ، آتشين لاه، کاروان و ديگر ترانه هاي او مشهور و زبانزد خاص و عام گرديد و هنوز هم خاطره آن آهنگها و ترانه هاي شورانگيز و طرب افزا در يادها مانده است.
رهي در سال هاي آخر عمر در برنامه گل هاي رنگارنگ راديو، در انتخاب شعر با داوود پيرنيا همکاري داشت و پس از او نيز تا پايان زندگي آن برنامه را سرپرستي ميکرد.
رهي در طول حيات خود سفرهايي به خارج از ايران داشت که از جمله است: سفر به ترکيه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهير شوروي در سال ۱۳۳۷ براي شرکت در جشن انقلاب کبير، سفر به ايتاليا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، يک بار در سال ۱۳۴۱ براي شرکت در مراسم يادبود نهصدمين سال در گذشت خواجه عبدالله انصاري و ديگر در سال ۱۳۴۵، عزيميت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ براي عمل جراحي، آخرين سفرمعیری بود.
رهي معيري که تا آخر عمر مجرد زيست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجي طولاني و جانکاه از بيماري سرطان بدرود زندگاني گفت و در مقبره طهيرالاسلام شميران مدفون گرديد.
رهي بدون ترديد يکي از چند چهره ممتاز غزلسراي معاصر است. سخن او تحت تاثير شاعراني چون سعدي، حافظ، مولوي، صائب و گاه مسعودسعد و نظامي است. اما دلبستگي و توجه بيشتر او به زبان سعدي است. اين عشق و شيفتگي به سعدي، سخنش را از رنگ و بوي شيوه استاد برخوردار کرده است به گونه اي که همان سادگي و رواني و طراوت غزلها سعدي را از بيشتر غزلهاي او ميتوان دريافت.
اگر بخواهيم با موازين کهن - که چندان اعتباري هم ندارد- سبک شعر رهي را تعيين کنيم، بايد او را در مرزي ميان شيوه اصفهاني و عراقي قرار دهيم، زيرا بسياري از خصوصيات هريک از اين دو سبک را در شعر او ميبينيم، بي آنکه بتوانيم او را به طور مسلم منتسب به يکي از اين دو شيوه بشماريم.
گاه گاه، تخيلات دقيق و انديشه هاي لطيف او شعر صائب و کليم و حزين و ديگر شاعران شيوه اصفهاني را به ياد ما مي آورد و در هما لحظه زبان شسته و يکدست او از شاعري به شيوه عراقي سخن ميگويد.
رنگ عاشقانه غزل رهي، با اين زبان تشبیه و مضامين لطيف تقريبا عامل اصلي اهميت کار اوست، زيرا جمع ميان سه عنصر اصلي شعر - آن هم غزل- از کارهاي دشوار است.

 

                               دستخط زنده یاد رهی معیری
ياد ايامي....
ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم                      در ميان لاله و گل آشياني داشتم
گرد آن شمع طرب مي سوختم پروانه وار                 پاي آن سرو روان اشک رواني داشتم
آتشم بر جان ولي از شکوه لب خاموش بود              عشق را از اشک حسرت ترجماني داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهي           چون غبار از شکر سر بر آستاني داشتم
در خزان با سرو و نسرينم بهاري تازه بود                   در زمين با ماه و پروين آسماني داشتم
درد بي عشق زجانم برده طاقت ورنه من                  داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
بلبل طبعم «رهي» باشد زتنهايي خموش                 نغمه ها بودي مرا تا هم زباني داشتم

 

   وفادار...(اثر  سیمین بهبهانی)

 

بانو سیمین بهبهانی

 

    بگذار که در حسرت دیدار بمیرم                      در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

  دشوار بود مردن و روی تو ندیدن                      بگذاز بدلخواه تو دشوار بمیرم

      بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ             در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

        بگذار گه چون شمع کنم پیکر خود آب               در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

     بگذار چو خورشید گذارنده ی مسفام               در دامن شب با تن تبدار بمیرم

           بگذار شوم سایه ی ایوان بلندت                      سویت خزم و گوشه ی دیوار بمیرم

             میمیرم ازاین درد که جان دگرم نیست         تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم

         تا بوده ام  ای عشق وفادار تو بودم             بگذار  بدانگونه وفادار بمیرم 

مرحبا بر یادگارت شیون

حامدفومنی فرزند خلف شیون فومنی است که بسیاری از آثار شیون فومنی ازقبیل رودخانه در بهار-از تو برای تو- آلبوم عشق آمد و آفتابی ام کرد و....  به کوشش او منتشر شده و گفتنی ست که خود هم یکی از شاعران موفق امروزمان هستند که البته بدلیل تواضع این بزرگوار شعرهایشان را کم تر شنیده ایم.

 

حامدفومنی

(حامدفومنی در حال شعرخوانی و سخنرانی در مراسم بزرگداشت شیون در کنارآرامگاه شاعر)

 

یک رباعی از حامد ومنی

 

عید آمد و باغ آرزوها بشکفت

گلخنده ی راز جستجوها بشکفت

آورد شکوفه این سفر بوی تو را

چون خون بهار در سبوها بشکفت

 

پرنده مردنی نیست...

تنها غزلی که از فروغ به چاپ رسیده ، شعری است به نام غزل. همین شــعر ثابت می کـــــــند که فروغ در بند قالب نیست . اگر درونمایه ای جاری و سیال باشد ، هر قالبی را به سادگی پذیرا می شود. قالب اهمیت چندانی ندارد، مهم جانمایه و درونمایه است

 

فروغ فرخزاد

غزل

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

بابرگ های مرده همآغوش می کنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

تو دره ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

تصاويري از چشمه آب زلالي كه صدها سال است گرداگرد قبر اصلي حضرت ابوالفضل العباس

تصاويري از چشمه آب زلالي كه صدها سال است گرداگرد قبر اصلي حضرت ابوالفضل العباس در زير حرم مطهرش در كربلا طواف مي‌كند و اين است اجر تشنه‌ماندن او بر لب فرات به احترام تشنگي برادر .... ...


ادامه نوشته

وقتی شب ....

 

وقتی شب شبه سفر بود توی کوچه های وحشت

وقتی هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه ی شب... تپش هراس من بود

وقتی زخم خنجر دوست... بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونت به تنم مرحم کشیدی

برام از روشنی گفتی ...حلقه ی شبو دریدی

ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من

به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من

مقصدت هر جا که باشه هر جای دنیا که باشی

اونور مرز شقایق... پشت لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت...سپر بلای من بود

تنها دست تو رفیق... دست بی ریای من بود

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوریت برای من شده عادت

      

 

خدایا کمک کن نشکنممممممممممممم

                

         

قاصدک"

قاصدک ، غم دارم،

غم آوارگی و در بدری،

      غم تنهایی و خونین جگری،

قاصدک وای به من، همه از خویش مرا می رانند،

همه دیوانه و دیوانه تَرم می خوانند.

مادر من غم هاست،

            مهد و گهواره من ماتم هاست.

قاصدک دریابم! روح من عصیان زده و طوفانیست.

آسمان نگهم بارانیست.

قاصدک ، غم دارم،

            غم به اندازه سنگینی عالم دارم

قاصدک ، غم دارم،

            غم من صحراهاست،

                  افق تیره او ناپیداست.

قاصدک ، دیگر از این پس منم و تنهایی،

و به تنهای خود در هوس عیسایی

و به عیسایی خود، منتظر معجزه ای غوغایی،

قاصدک ، زشتم من، زشت چون چهره سنگ خارا،

                  زشت مانند زال دنیا.

قاصدک ، حال گریزش دارم،

      می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،

                  پستی و مستی و بدمستی نیست.

می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست،

                  شاید آن نیز فقط یک رویاست!!!

 

 

               خدایا کمک کن نشکنممممممممممممم

       

شیشه ای می شکند ...

 یک نفر می پرسد...

که چرا شیشه شکست؟

 مادری می گوید...

شاید این رفع بلاست

 ‏یک نفر زمزمه کرد...

باد سرد ‏وحشی مثل یک کودک شیطان آمد،

 شیشه ی پنجره را زود شکست.

 ‏کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،

 عابری خنده ‏کنان می آمد...

تکه ای از آن را بر ‏می داشت...

مرحمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم...

 هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را ‏نشنید...

 ‏از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من

از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟

عشق

یه حقیقت
یه حکایت
یه ترانه واسه گفتن جراحت
یه بهانه واسه خوندن
یا یه خواهش واسه خوندن
یه بهاربود یه الهه
شایدم عشق وتمناوگلایه
یه امید بود یه نصیحت
شایدم   یه حسرت پرازشکایت
یه عبادتی برام بود
مثل گریه تو چشام بود
شده بود خاتون شعرای قشنگم
شده بود یه آرزو برای تنهایی شب های بی رنگم
وقتی اومد تو وجودم
شده بود برام یه رویا
شده بود شاهزاده ای با اسب بالدار سپیدش
که می اومد از تو قعر آسمونا
روزی که از توی بی راهه ها اومد
آسمون چشمای من بارونی بود
وقتی که برام می خندید
تموم دنیا برام چه دیدنی بود
وقتی حرف می زد با صداش زنده شدم
انگار ازعمق سیاه چال عذاب
من با حرفهای قشنگش دوباره زنده شدم
وقتی رفتم به سفر یاد نگاش باهام اومد
وقتی خوابیدم تو شبهام
رنگ بوسه اش توی رویاهام اومد
یادمه یه روز سرد برفی بود
که باهام مسافر جاده ها شد
توی سرمای شدید جاده ها
عشق اون باعث گرمی وجود تنهام شد
یادمه یه شب شور و مستی بود
که به من گفت با دلم نمی مونه
سر سپرده است برای دلتنگی هام
اما هیچ وقت تو شبام نمی مونه
یادمه یه روز برام قصه ای گفت
قصه رفتن و از من بریدن
قصه نبودن و به آخر خط رسیدن
حالا اون رفته ومن چه بی صدا
همه شب تنهای تنها با یادش می مونم
همه شب تنهای تنها
با تموم خاطرات برق چشماش می خونم

برایم همیشگی باش

برایم همیشگی باش

اگر به خاطر زیبایی دوستم می داری                           دوستم مدار

خورشید را دوست بدار به خاطره گیسوان زرینش

اگر به خاطرجوانی دوستم می داری                            دوستم مدار

به بهار عشق بورز که هر ساله جوان است

اگر به خاطردارای دوستم می داری                             دوستم مدار

پری دریایی را دوست بدار که مروارید و یاقوت بسیار دارد

اگر دوستم می داری بخاطر عشق                              پس هر آینه دوستم بدار

دوستم بدار همواره

                        چون من همواره عاشقت خواهم بود

اگر باد بودم می وزيدم،

اگر باد بودم می وزيدم،

اگر ابر بودم می باريدم،

اگر مهر بودم می تابيدم،

اگر خدا بودم می آفريدم تا بدانی دوستت دارم ....

اگر ابر بودی به انتظار اشکت می نشستم،

اگر مهر بودی در پرتو ات خود را گرم می کردم،

اگر باد بودی چون برگ خزان خود را بدستت می سپردم،

اگر خدا بودی به تو ايمان می آوردم تا بدانی دوستت دارم،

اگر هيچ بودی از تو ابر سپيدی می ساختم،         

از تو خورشيد با شکوهی بوجود می آوردم،

تو را نسيم ملايمی می کردم

از تو خدايی بزرگ می ساختم،

تا بدانی که فقط تو را دوستت دارم....

 

هرگز ...

هرگز دستي را نگير وقتي قصد شکستن قلبش رو داری

هرگز نگو براي هميشه وقتي ميدوني جدا ميشي

هرگز نگو ‏دوست داري اگر حقيقتا به آن اهميت نميدي

درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد

هرگز به چشماني نگاه نکن ‏وقتي قصد دروغ گفتن داری

هرگز سلامي نده وقتي ميدوني خداحافظي در پيشه

به کسي نگو تنها اوست وقتي در فکرت ‏به ديگري فکر ميکني

قلبي را قفل نکن وقتي کليدش رو نداري

کسي رو که دوست داري به اين آسوني ها از دست ‏نده,

شايد هيچوقت کسي رو به اون اندازه دوست نداشت

اگه مي تونستم ....

اگه مي تونستم کسي باشم تو اين دنيا، عشق تو ميشدم. اگه مي تونستم جايي باشم تو اين دنيا، کنار تو مي بودم. اگه مي تونستم چيزي باشم تو اين دنيا، عشقي مي شدم که قلب تو رُ به مالِ من پيوند ميده... براي اين که اين جاودانه ست؛ زنده و شادي بخش، و پر از شگرف ترين روياها و آرزوها. فکر مي کنم اين قسمتي

azab

 
 از دليلي هست که چرا تو رُ ا دوست دارم

بر سنگ مزارم ....

بر سنگ مزارم بنويسيد پس از مرگ ...اين كشته ي عشق است...نياييد سراغش... تا بود...شما از غمش آگاه نبوديد...بر قبر نياريد دگر شمع و چراغش

امیدوارم بدونی چه قدر دوست دارم..اما هرگز نمیتونم بهت بگم..

یکی را ....

يکي  را دوست  مي دارم  ولي  افسوس  او هرگز  نمي داند

نگاهش مي کنم شايد بخواند از نگاه من که او را دوست دارم

ولي  افسوس  او  هرگز  نگاهم را نمي خواند

به برگ گل نوشتم من که او را  دوست ميدارم

ولي افسوس او گل را به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند

گیلان  اوی گیلان

کو ستاره فان درم تي چومانه سويانده ؟
کوزيمينا سربنم عطرتي زانويانده ؟

مي پاتان آپيله سوغات مي پابراندگي
کویتا کوچا دوارم می کوچیکی بویا نده

بائيد آي دس براران ئيپچه مي لبلا بيگيرد
هه چينه ي کول ده بدا مي شانه ، چانچويانده

ولانيد جغدازنم پسکلا پوشان بموجم
بدامي خونا بجار ، آنقده زالويانده

کوي دانه آينه ر مي ديل سفره واکونم
خورا زرخا نكونه توشكه خو ابرويانده

می چومان تیرپیری شه خورشید سورما چی وابو
بدا دونيا واويلان مي چشم کم سويانده

گيلان – اوي گيلان ! مي دردا نتانه چاره کودن
اگه دس نخسه حکيم تي گيله دارويا نده

شعر توم بجارا واش پوراکونه تاچکره
اگه قوت تي پلا «شيون»بازو يانده

برگردان فارسي

به کدام ستاره نظر اندازم که برق چشمان ترا نداشته باشد ؟
سر بر دامن کدامين زمين بگذارم که عطر زانوي تو از آن برنخيزد . ؟

آبله کف پايم سوغات ايام پا برهنگي من است . از کدامين کوچه بگذرم که بوي کودکيم را ندهد؟

بياييد اي دوستان دوران همبازي من ! کمي هم ناز مرا بکشيد ، نگذاريد شانه ام به چانچو (چوبي که بر دوش مي گذارند و دوزنبيل از دو سر آن مي آويزند تا باري را به سامان برسانند کولي رايگان بدهد!

نگذاريد من غمگنانه ، پس پشت خاطرها پرسه بزنم
نگذارید خونم را شاليزار به زالو بخوراند .

براي کدامين آينه ، سفره دلم را بگشايم که شادي را از او نگيرم و گره بر ابروانش نيندازم ؟

چشمانم سياهي مي رود پس سرمه خورشيد چه شده است ؟
نگذاريد دنيا براي چشمان کم سوي من پشت چشم نازک کند .

گيلان – آهاي گيلان ! دردم را نمي تواند چاره بکند حکيمي
که از داروهاي محلي تو دست نويس نسخه نداشته باشد .

علفهای هرز تا بالای قوزک پای شالیزار جوان شعر خواهد رسید
اگر برنج تو به بازوي شيون توانايي ندهد .

منبع   آلبوم هلاچین

غزل در کوچه

غزل در کوچه سارشب اثری ست از استاد هوشنگ ابتهاج از طرف من تقدیم به افراد و کودکانی که در این روزهای برفی و سرد هیچ پناه و جایگاهی ندارند...آه...

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پرستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر  بیفکنندم و سزاست

اگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

خدا نگهدار عزیزم  خدا نگهدار

خدا نگهدار عزیزم

                 اما نمیشه باورم

            تو چشام نگاه نکن

                   این لحظه های آخرم

                           آخه چطور دلم بیاد؟؟

            دوریتو باور بکنم!

       میرم ولی اینو بدون

                   چشم انتظارت میشینم

   شاید تو اوج بی کسی

                 با عکسهات آروم بگیرم

             میرم ولی بدون

               یکی  خیلی تورو دوست داره

            یکی که از دوری تو سر به بیابو میزاره

خدا نگهدار عزیزم                    خدا نگهدار

               اینجا منو کسی نخواست

 اینجا غریب بودم ولی هیچکی نپرسید از کجام!

            دوستم نداشتی اما من عادت کردم به بودنت

  میرم ولی بدون فقط تویی دلیل بودنم!

             مهمون نوازی کردنات منو از اینجا روندنات

      میرم ولی بدون یکی تورو خیلی دوست دار

یکی که ....

خدا نگهدار عزیزم  خدا نگهدار

منو ارزون فروختی؟

باور کنم

که در خاطراتت سایه شدم


بگو... تا کی

حسرت دیدار رو در خواب جستجو کنم

چطور فراموش کنم


که در حریق یک توهم منو رها کردی

باور های کثیف روزگار

نگاه مهربونت رو از من گرفتی


چطور به قضاوت نشستی که منو


اینگونه به چوب حراج بسپری

چطور باور کنم

که منو ارزون فروختی؟

یار می آید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید            تو هم ای دل ز من گم شو  که آن دلدار می آید

نگویم یار را شادی، که از شادی گذشته است او                مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید                  که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

برو ای شکر، کین نعمت ز حد شکر بیرون شد                نخواهم صبر گرچه او ، گهی هم کار می آید

روید ای جمله صورتها، که صورتهای نو آمد                     علم هاتان نگون گردد، که آن بسیار می آید

در و دیوار این سینه، همی درد ز انبوهی                      که اندر در نمی گنجد ، پس از دیوار می آید

                                                           مولانا

یار می آید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید            تو هم ای دل ز من گم شو  که آن دلدار می آید

نگویم یار را شادی، که از شادی گذشته است او                مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید                  که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

برو ای شکر، کین نعمت ز حد شکر بیرون شد                نخواهم صبر گرچه او ، گهی هم کار می آید

روید ای جمله صورتها، که صورتهای نو آمد                     علم هاتان نگون گردد، که آن بسیار می آید

در و دیوار این سینه، همی درد ز انبوهی                      که اندر در نمی گنجد ، پس از دیوار می آید

                                                           مولانا

یار می آید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید            تو هم ای دل ز من گم شو  که آن دلدار می آید

نگویم یار را شادی، که از شادی گذشته است او                مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید                  که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

برو ای شکر، کین نعمت ز حد شکر بیرون شد                نخواهم صبر گرچه او ، گهی هم کار می آید

روید ای جمله صورتها، که صورتهای نو آمد                     علم هاتان نگون گردد، که آن بسیار می آید

در و دیوار این سینه، همی درد ز انبوهی                      که اندر در نمی گنجد ، پس از دیوار می آید

                                                           مولانا

مرو ....

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم                        در اين سراب فنا چشمه حيات منم؟

 

و گر به خشم روي صدهزار سال ز من               به عاقبت به من آيي که منتهات منم؟

 

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضي                   که نقش بند سراپرده رضات منم؟

 

نگفتمت که منم بحر و تو يکي ماهي               مرو به خشک که درياي با صفات منم؟

 

نگفتمت که چو مرغان بسوي دام مرو                       بيا که قوت پرواز و پر و پات منم؟

 

نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند                      که آتش و تبش و گرمي هوات منم؟

 

نگفتمت که صفتهاي زشت در تو نهند             که گم کني که سرچشمه صفات منم؟

 

نگفتمت مگو که کار بنده از چه جهت                     نظام گيرد، خلاق بي جهات منم؟

 

اگر چراغ دلي دانک راه خانه کجاست                    وگر خداصفتي دانک کدخدات منم

                                                     مولانا

عشق یعنی ....

عشق یعنی،زندگي در يك بهشت

                                            عشق يعني،انتهاي سر نوشت

عشق یعنی،قطره اشك صدف 

                                              مستي و رقص سماواتي دف

عشق یعنی،گريه هاي چشم خمار

                                            بوسه هاي مهر بر لب يار

عشق یعنی،شور آتش در نفس

                                            ضجه هاي زندگي كنج قفس

عشق یعنی،موج بر درياي مهر

                                            نور لبخند ستاره در سپهر

عشق یعنی،شمع دل افروختن

                                            همچو پروانه در آتش سوختن

عشق یعنی،معرفت يعني شعور

                                             عشق یعنی،اشك خونين در ميان چشم كور

عشق یعنی،علت آوارگي

                                              بي ريا بودن،صفا و سادگي

عشق یعنی،اسب وحشي بي سوار

                                                عشق یعنی،همچو مجنون در گريز از روزگار

عشق یعنی،سينه اي آغوش راز

                                                عشق يعني آنچه بر هر كس نياز

دوستت دارم

بيشتر از آنچه كه تصور ميكني دوستت دارم و

بيشتر از آنچه باور داري عاشق توهستم
بيشتر از هر عشقي بر تو عاشقم و بيشتر از هر ديوانه اي مجنون تو هستم.
عزيزم من محتاج تو هستم و بدون تو زندگي برايم مفهومي

جز تاريكي و سياهي ندارد!
دوستت دارم چونكه ميدانم تو نيز مرا دوست ميداري ،

دوستت دارم چونكه مرا باور داري و مرا لايق آن قلب پر از محبتت ميداني!
تنها آرزويم اين است كه تا آخرين لحظه زندگي ام در كنارتو باشم

و جز اين از خداي خويش هيچ آرزويي را ندارم.

وقتی تنها میشم

 هر شب وقتی تنها میشم حس میکنم پیشه منی

 دوباره گریم میگیره انگار در اغوش منی

روم نمیشه نگاتکنم وقتی که اشک تو چشمامه

با این که نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه!