یار می آید
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
نگویم یار را شادی، که از شادی گذشته است او مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
برو ای شکر، کین نعمت ز حد شکر بیرون شد نخواهم صبر گرچه او ، گهی هم کار می آید
روید ای جمله صورتها، که صورتهای نو آمد علم هاتان نگون گردد، که آن بسیار می آید
در و دیوار این سینه، همی درد ز انبوهی که اندر در نمی گنجد ، پس از دیوار می آید
مولانا
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم دی ۱۳۸۶ ساعت 18:45 توسط شیون بیصدا
|
سلام ای رهگذر با نگاه بی انتهایت به عمق تک تک حروف و واژه هایم بنگر و آرام آرام مرا همراه با این صفحه ورق بزن... و بعد به رسم روزگار مرا و عمق نوشته هایم را به دست فراموشی بسپار...