پیروزی خوب بر شمشیر مبارک
پیروزی خوب بر شمشیر بر تمامی مسلمانان و آزادیخواهان جهان مبارک
پیروزی مردم بی دفاع غزه بر پنجمین ارتش مسلح دنیا مبارک
فلسطین می جنگد - اسرائیل می لرزد
پیروزی خوب بر شمشیر بر تمامی مسلمانان و آزادیخواهان جهان مبارک
پیروزی مردم بی دفاع غزه بر پنجمین ارتش مسلح دنیا مبارک
فلسطین می جنگد - اسرائیل می لرزد
|
مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار – اگر نه بیشتر – تکرار شده ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده " مهندس هوا و فضا " ، " پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد – منظورش MBA است " " دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد " و ... . ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم " شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده . " خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست . ... من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند . بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند . تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند . من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند " |
روز خبرنگار و یک هدیه مخصوص برای شاهرودی

امروز روز خبرنگار است به سرم زده این عکس را ببرم دفتر ملاقات مردمیهاشمی شاهرودی و بگویم: جناب شاهرودی به چشم های دختر یعقوب میرنهاد روزنامهنگار و براندازی که در آستانه روز خبرنگار اعدام شده است ، نگاه کن و بعد شب آرام به خانه برگرد و مراقب باش یک تار مو از سر نوه و نتیجه و نبیره تان کم نشود که اگر چنین شد ما فردا در روزنامههامان یک پیام تسلیت دراز با کلی نام و نشان برای تسلای خاطرتان چاپ میکنیم .
اصلا اگر یک بلایی سر ما روزنامهنگاران روزنامههای سراسری که در حد و اندازه شما هم نیستیم بیاید هم باز در همین روزنامههای پایتخت سهمی داریم و پیام تسلیتی دراز لابد نصیبمان میشود اما این دختر پدرش “بر انداز” بوده و همین دلیل کافیست تا جایی دور و در منطقهای فقیرتر از پایتخت، تنهایی غصه بخورد و لابد لحضه شماری کند برای تحقق عدالت و امنیت ملیای که برای اجرایش حتما باید سر او و باقی پدرانی که زبان درازی می کنند بر دار رود .
اینجا روزنامه نیست ، اینجا خانه کوچک یک روزنامه نگار است که میان این همه دختران بیپدر شهر، بلاخره دلش یک جا کمیبیشتر میلرزد ودست به قلم میشود تا قلب خود آرام کند. نمی توانم نگویم چشمم، نی نی چشمان پریشان دختر یک روزنامه نگار برداررفته را که دید، یک لحظه چه نفرتی در دلم نشست از آنان که خودخواهانه پیام مرگ صادر میکنند بیآنکه بدانند این مرگ فقط یک نفر را نمیکشد . جمعیتی متصل را خانه خراب میکند.
اینجا را فرصتی دیدم برای تبریک روز خبرنگار به صاحب چشمهای خیسی که عکس پدر اعدام شده اش را در آغوش دارد. به دختر یعقوب میرنهاد. آخر خوب میدانم اگر او دختر یکی از جنس و جماعت ما روزنامه نگار ها در همین پایتخت بود بیشک در گوشهای از روزنامه سهمی داشت تا چشم خیس خویش بیشتر نمایان سازد. اما هم او وهم پدرش و هم باقی روزنامه نگاران بلوچ و کرد و ترک و شهرستانی چنان غریب افتادهاند که روزنامه نگاران پایتخت نشین را نیز از هراس آنکه مبادا اتهام تجزیه طلبی و براندازی و هزار و یک انگ سنگین تر دامن آنان نیز بیالاید به سکوتی سنگین واداشت و به گمانم کمتر روزنامهای جرات و توان انتشار خبر از مرگ و حبس و احضار و بر دار شدن روزنامه نگاران مرزنشین و یا اساسا شهرستانی را دارد و اگر هم خرده شهامتی بود، جایی لابلای خبرها چنان خبر را گم میکنیم که گم شود و چندان به چشم اهالی قضا نیاید و نانمان سنگ نشود بماند که چه دلسنگ شدهایم این روزها و مرگ برایمان عادی شده است انگار و اصلا باورمان شده در عصری که هیچ اطلاع رسانی شفافی از روند دادرسی و بازجویی و بازپرسی و رسیدگی به پرونده های قضایی وجود ندارد پس حتما یعقوب میرنهاد و سامان رسول پور و باقی روزنامه نگاران، عضو گروهکهای محارب و تروریستی و مخملی و رنگی و باقی اتهامات مولود سالهای اخیر بوده اند و مرگ و حبس حق همه است و هر گونه دفاع ما نیز خطر دارد و دردسر میآفریند.
برای روزنامه در رثا یا سوگ روز خبرنگار هیچ ننوشتم. دلم رضا نداد میان این همه آشفتگی ملتی که همه چیزش را انگار باخته این سالها من از ناامنی در شغلی بنویسم که تازه امنیتاش شرف دارد به نا امنی زندگی هزاران نفر دیگر که بیصدا و آرام میمیرند و فراموش میشوند. اما اینجا روزنامه نیست و من مثلا بنا داشتم اینجا کمی شخصی تر از دغدغههای خودم بنویسم اما گاهی نشد و آن گاه دیگر هم که می شود و جزئی تر از خودم و دلتنگی ها و دل مشغولیهای خودم می نویسم مخاطبان این خانه کج خلقی و بیحوصلگی میکنند و شاید هم حق دارند. به هر حال هفده مرداد روز ما بود و من این روز را به خبرنگارانی که در شهرستانها از دل فقر گزارش میدهند تبریک گفتم و کودکان آنان که هنوز نمیدانند چرا پدران و مادرانشان یا در سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ رفته اند یا پای چوبه دار جان دادند و یا اگر شانس آوردند وزنده ماندند به مرگ زودرس سلام گفتند.
برگرفته از وبلاگ آزادگی
نمی دانم شاید وقتی دیگر بفهمم که خوب و بد چیست و دیگر هیچ
مراقب گفتارت باش كه كه آنها به كردار تبديل مي شوند مراقب كردارت باش كه آنها به عادت تبديل مي شوند مراقب عادتت باش كه آنها به شخصيتت تبديل مي شوند مراقب شخصيتت باش كه آنها به سرنوشت تبديل مي شوند امام علي (ع)
عیب رندان مكن ای زاهد پاكیزه سرشت..........كه گناه دگران برتو نخواهند نوشت من اگر نیكم وگر بد تو برو خود راباش..............هركسی آن درود عاقبت كاركه كشت
اگه چشمات پرسيد بگو نديدمش... اگه گوش هات پرسيد بگو نشنيدمش... اگه دستت لرزيد بگو مال سرماست... اما اگه دلت لرزيد به خودت دروغ نگو دوستش داري
هنگاميكه براي رسيدن به يك ستاره تلاش ميكنيد شايد نتوانيد به آن برسيد اما لااقل گرفتار باتلاق كثيف زير پايتان نخواهيد شد
سنگريزه به دست گرفتن و آن را جواهر ديدن چوب خشکي را برداشتن و جنگل را در آن نظاره کردن و با چشماني اشکبار خنديدن اين است ايمان
اگر دروغ رنگ داشت ، هر روز، شايد ده ها رنگين کمان در دهان ما نطفه مي بست و بيرنگي کمياب ترين چيزها بود!
شکسپيــــــــــــر ميگه : زندگي حواسشو جمع ميکنه ببينه تو چي دوست داري تا دقيقا همونو ازت بگيره
اگر شبی از شبهای زمستانی، مسافری به امید گرمای نگاهت به تو پناه آورد تنهایش نگذار. شاید در گرمترین روزهای تابستان به خنکی لبخندش محتاج شوی
دهقان فداکارپيرشده،چوپان دروغگو عزيزشده، شنگول و منگول گرگ شدن، کوکب حوصلهء مهمون رو نداره، کبرا تصميم گرفته دماغشو عمل کنه، روبا و کلاغ دستشون توي يک کاسه است،حسنک گوسفنداشو ول کرده وتوي يک شرکت آبدارچي شده،آرش کمانگيرمعتاد شده، شيرين،خسرو و فرهادو پيچونده و با دوست پسرش رفته اسکي، رستم و اسفندياراسباشونو فروختن و باموتور ميرن کيف قاپي!راستي سر ما ايرانيها چه آمده؟
با تشکر از صنم عزیز
نگاه كن....
تاريكي تمام وجودم را فرا گرفته است.هنوز نمي دانم به كدام سو روم.تاب راه رفتنم نيست ولي ميكشاندم..
چه كسي است؟
هيچ ،آرزويي مرده...
و اكنون به خودم شست و شوي مغزي مي دهم.مي خواهم تمام گذشته را فراموش كنم.تنها تصويري از او بر جاي گذارم...فقط همين....
آيا مي شود ؟ ...متنفرم .از ------ و دوستان او.دروغگوياني كه به لباس پاكي خود را جلوه مي دهند و دروني آلوده به دروغ دارند ، آنها حتي جرات ندارند كه بگويند از من متنفرند....
چقدر زيبا دروغ مي گويند،دوست داشتم اينگونه دروغ گفتن را ياد بگيرم ولي اين نيز از توانم خارج بود....
هميشه راست ميكويم و هميشه از من دور مي شوند...
مهم نيست سعي ميكنم شست و شو را شروع كنم....

كي مرگ فرا مي خواند مرا؟
كي بانگ رفتن سر داده خواهد شد؟
نمی خواهم بيش از اين ميان اين تنديس هاي متحرك، اين احساس هاي بي احساس ، اين كامل هاي ناقص اين انسان هاي حيوان بمانم!
اي كاش مي توانستم هرچه سريعتر از اين آخرت جان كاه ، از اين همه چيز پوچ بروم.
چند سال پيش بايد اين كار را مي كردم ،اما اميدي موهوم مرا از اين كار باز مي داشت.اميد ديدنش.اما اكنون فهميدم كه اين چند سال را اشتباه زندگي كرده ام.چقدر سخت است پي بردن به اشتباهات گذشته...
چقدر سخت است بين انسان هاي ماده پرست زندگي كردن.انسانهايي كه ارزش يكديگر را به قد و وزن و زيبايي اندام مي دانند.افسوس ....
افسوس كه 18 سال بدان انكه بدانم در چه جهنمي مي زيم زيستم و اكنون ،اكنون كه سالهاي عمرم سپري شده به اين نكته پي بردم
اي كاش هرگز به دنيا نمي آمدم.
" من حاصل جنايت پدرم هستم "ولي اميدوارم "من به كسي جنايت نكنم"
كي مرگ فرا خواهد رسيد.....
آدم شدي؟ نشدي، نه!
بس کن ز هرزه دويدن
تا آن بهشت خيالي
درجا زدن، نرسيدن!
هرجا که معرکه ديدي
رفتي وجامه دريدي
حاشا کرامت برگي
پوشاي جامه دريدن!
تا آستانه پيري
جان کنده اي که نميري
يک دم بمير! که سخت است
زهرمدام چشيدن
رامت نکرده سواري
برگرده زخم که داري
اي اسب فاخر ميدان
حيف از تو بار کشيدن!
آدم شدم، نشدم، نع!
چون گوسفند به مرتع
خواندم ترانه "بع بع "
کردم نشاط چريدن....
ازگله گرگ بسي خورد
وزمانده دزد بسي برد
من گرم دنبه تکاني
ديدم چنان که نديدن
قصاب مي رسد ازراه
درمشت تيغه ي خون خواه
من سرنهاده به درگاه
آماده بهربريدن
کو آن نماد دليري
آن شيردرخورشيري
خورشيد از پس پشتش
برکرده سر به دميدن؟
شيطان شدن خوشم آيد
آتش مزاج که بايد
برخاک سجده نکردن
غيراز خدا نگزيدن
كاش ميشد هيچ کس تنها نبود
کاش ميشد ديدنت رويا نبود
گفته بودي با تو مي مانم ولي
رفتي و گفتي که اينجا جا نبود
ساليان سال تنها مانده ام
شايد اين رفتن سزاي من نبود
من دعا کردم براي بازگشت
دست هاي تو ولي بالا نبود
باز هم گفتي که فردا ميرسي
کاش روز ديدنت فردا نبود

وقتی خاطره های ادما زیاد میشنءدیواره اتاقشون پر از عکس میشه.......
اما همیشه دل واسه اونی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی

من منم

بال و پر بگشا کاندر راه عشق
بال پرواز گر تویی من شهپرم

ترسیدم بخونم از چشمت بیافتم

کاش
کاش میشد نسیم بشم باد بشم مثل یک پرنده ازاد بشم

مثل لبخند روی لبها جا بشم هر کجا هروقت که خواستم با تو باشم

ارزوهام:
دل من روزهای افتابی میخواد همه شب شبهای مهتابی میخواد
توی اب نیلوفر ابی میخواد شاپرکها رو واسه بازی میخواد
دل من هوای بارونی میخواد زیره بارون یار جون جونی میخواد
دل من سادگی و پاکی میخواد همزبون مخلص و خاکی میخواد
هرچی بوده رو همونجوری میخواد روزهای قدیم ایرونی میخواد


می خوام بگم که تا حالا کسی بهت گفته دوستت دارم .
یا که نه ساده تر ، اونی که دوستش داری بهت بگه دوستت داره .
چه حالی می شی ، می ری تو رویا ، قلبت به تپش می افته ،
نفسات تند تند می شه...
اما می خوام بگم خوب فکر کن می خوام بهت بگم که کی دوستت داره ،
کی دوستت نداره . میدونی کی دوستت داره .
کسی دوستت داره که بهش بگی دوستت دارم
اشک بیاد تو چشاش ، نه این که بگه منم دوستت دارم .
اگه یک روز بهش بگی برو از پیش من نپرسه واسه چی ؟
بگه نمی رم آخه اگه بپرسه واسه چی ، بدون پس می تونه بره .

به جاي دسته گلي که فردا بر سر قبرم مي گذاري
امروزبا يه شاخه گلي کوچک يادم کن ،
به جاي سيل اشکي که بر سر مزارم نثار مي کني
امروز با تبسمي شادم کن ،
به جاي آن متن هاي تسليت گونه
که فردا در روزنامه ها مي نويسي
امروز با پيامي کوچک خوشحالم کن ،
من امروز به تو احتياج دارم نه فردا

عاشقمي،
گفتم دوستت دارم.
گفتي اگه يه روز نبينمت ميميرم،
گفتم من فقط ناراحت ميشم.
گفتي من بجز تو به كسي فكر نمي كنم،
گفتم اتفاقا من به خيلي ها فكر مي كنم.
گفتي تا ابد تو قلب مني، گفتم فعلا تو قلبم جا داري.
گفتي اگه بري با يكي ديگه من خودمو مي كشم،
گفتم اما اگه تو بري با يكي ديگه،
من فقط دلم ميخواد طرف رو خفه كنم.
گفتي ... ، گفتم... .حالا فكر كردي فرق ما كجا بود؟
فرق ما اينه كه: تو دروغ گفتي، من راستشو.


می خام تو اتاقم تنها باشم
برو بیرون درم ببند
می خام نوازش کنه صدای گیتار درد دلمو
منتظرم تموم بشه و پروازم و ببینم
بی خیالم همیشه تو شهرپیادم
من تا شب سیاه
خیلی بد شده عادتم
این دیگه کیه میگه من تو شهر شیشه قانونی ندارم؟
پس بزا بازم ببارم
بشین همیشه کنارم
که تو طنین بهارم
ولی در حال فرارم
عزیزم بشنو صدایم
تو را می خواهم !می خواهم !
از این حالتم بیزارم
من از دلهره بیدارم
ببین اگه صد سالم
خیالت بسر دارم
بگیر منو بسپارم به باد
تورو دوست دارم ...
همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست
خیلی ها می روند تا ثابت کنند که عاشقند
دل من از تبار دیوار های کاهگلی است
ســـــــــاده می افتد
ســـــــاده می شکند
ســــــــــاده می میرد
دل من تنهـــــــــا سخت می گرید ...!
تازه چشمامو بسته بودم...
چند لحظه ای گذشت
حس کردم یه چیزی داره منو تکون میده...
چشمامو باز کردم
ولی چیزی ندیدم
.
.
.
.
یعنی نخوابیده خواب دیدم؟
فکر کردن به تو هم آدمو دیوونه میکنه...!
امشب یکی از اون شب هاست
کمی با من حرف بزن،دلم داره می ترکه
از تنهایی
از تنهایی
مثل این بچه های بهانه گیر شدم
که هر چی بیشتر نزدیک می شی
هر چه بیشتر نگام می کنی
هر چه بیشتر پیش ِ منی
بیشتر می خوامت
همه ی تو رو می خوام
وجودتو
اصلا این روز ا دلم یه هدیه بزرگ می خواد
یک هدیه با روبان های رنگی
یک هدیه بزرگ، حتی بزرگ تر از قلب تو
اما قرمز، قرمز ِ قرمز،
درست مثل قلب تو
می خوام توی این هدیه گم بشم
می خوام گم ِ گم بشم
تا تو هم منو پیدا نکنی
اصلا من اگر گم بشم
دنبالم می گردی؟
من خستم
دستت را بده به بوسه هایم
میخوام روی ابر ها دراز بکشم
بیا...
بخواب
بخواب گلم
بزار دستام را حلقه کنم دور شونه هات
من خستم
بزار ببوسمت
بزار تمام وجودتو داشته باشم
بزار اون هدیه بزرگ با روبان های رنگی
همون هدیه که میخواستم توش گم بشم
بزار اون هدیه تو باشی
تو هدیه ی من مییشی؟؟
تازه چشمامو بسته بودم...
چند لحظه ای گذشت
حس کردم یه چیزی داره منو تکون میده...
چشمامو باز کردم
ولی چیزی ندیدم
.
.
.
.
یعنی نخوابیده خواب دیدم؟
فکر کردن به تو هم آدمو دیوونه میکنه...!
زندگی مانند لبخند ژوکوند است، در نظر اول به روی بیننده تبسّم می کند، امّا اگر در او دقیق شوی می گرید. ژری تایلر
هـــــر کس بـــــــايد روزانه يک آواز بشنود ، يک شعر خوب بخواند و در صورت امکان چند کلمه حرف منطقی بزند. گوته
نمی توان امید داشت ، آدم های کوچک رازهای بزرگ را نگاه دارند. اُرد بزرگ
زندگی، زندگی گل زردی است به نام غم، فریاد بلندی است به نام آه، آیینه شکسته ایست به نام دل و مروارید طلایی است به نام اشک
از زندگی متنفرم اما تو را دوست دارم. می خواهم بروم ولی ماندن رو دوست دارم. می خواهم از یادم بروی ولی یادت را دوست دارم. می خواهم خوشحال باشم اما غم تو را هم دوست دارم. می خواهم زندگی کنم اما مرگ را هم دوست دارم. می خواهم با تو باشم اما تو من را نمی خواهی. می خواهم بهم بگویی برو بمیر اما تو این را هم از من نمی خواهی می خواهم بگم که رفتی !! ولی چطور وقتی تو هستی؟؟؟
ناله کردم، ذره اي از دردهايم کم نشد. گريه کردم، اشک بر داغ دلم مرحم نشد، در گلستان بوي گل بسيار بوييدم ولي، از هزاران گل يکي همچون تویی پيدا نشد.
هر شب واسه این که خوابم ببره ستاره ها رو می شمردم، اما هر شب یه ستاره کم می اومد منم از فکرش خوابم نمی برد. تازه چند شب که فهمیدم اون ستاره ای که هر شب کم می اومد ،کجاست. آره اون ستاره تو بودی که از رو آسمون افتادی رو زمین حالا هر شب فقط تو رو می شمرم زود خوابم می گیره.
دوست داشتن کساني که دوستمان ميدارند کار بزرگي نيست، مهم آن است آنهايي را که ما را دوست ندارند، دوست بداريم.
سكوتم را به باران هديه كردم، تمــــــام زنـــــدگي را گريه كردم
نبــــــودي در فراق شانه هايت به هر خاكي رسيدم تكيه كردم
تورا گم کرده ام امروز ...و حالا لحظه هاي من ... گرفتار سکوتي سرد و سنگينند... و چشمانم... که تا ديروز به عشقت مي درخشيدند ... نمي داني چه غمگينند... چراغ روشن شب بود... برايم چشم هاي تو... نمي دانم چه خواهد شد... پر از دلشوره ام... بي تاب و دلگيرم... کجا ماندي که من بي تو هزاران بار، در هر لحظه مي ميرم