ازدواج موقت

 نماينده سابق مجلس شوراي اسلامي، در اين خصوص اعلام كرد: ازدواج موقت فرصت ازدواج دائم را از دختران سلب مي‌‏كند.

راكعي گفت: خانواده‌‏هاي ايراني به راحتي نمي‌‏پذيرند كه دختران آنان ازدواج موقت كرده و سپس در اين شرايط رها شوند.وي افزود: مردان به راحتي شرايط ازدواج دائم دارند؛ اما دختران پس از ازدواج موقت قطعاً نمي‌‏توانند ازدواج دائم داشته باشند.به گفته راكعي, اگر ازدواج موقت رسميت يابد بايد نهادي تعيين شود كه پيگير سرنوشت فرزندان اين نوع ازدواج‌‏ها شود.نماينده سابق مجلس شوراي اسلامي تصريح كرد: آيا كساني چنين مباحثي را مطرح مي‌‏كنند، فكري براي فرزندان چنين ازدواج‌‏هايي كرده‌‏اند و سرنوشت آنان را در نظر گرفته‌‏اند؟

نخستین کنفرانس ملی حمل و نقل مواد خطرناک و اثرات زیست محیطی آن

 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
 
 

نخستين كنفرانس ملي "حمل و نقل مواد خطرناك و اثرات زيست محيطي آن" توسط دانشگاه تهران، وزارت راه و ترابري، سازمان حفاظت محيط زيست، وزارت صنايع و معادن، وزارت کشور، وزارت نفت، راهنمايي و رانندگي نيروي انتظامي، شهرداري تهران و با حمايت سازمان ها و شركت هاي مختلف و همچنین شبکه چهارم سیمای جمهوری اسلامی ایران و بسیاری از رسانه های گروهی دیگر در آبان ماه 1387 در دانشگاه تهران برگزار خواهد شد.

ادامه نوشته

آخرين ايستگاه عاشقيست...!

19140.JPG

دستي نيست تا نگاه خسته ام را نوازشي دهد.

اينجا ،باران نمي بارد...

فانوسهاي شهر، خاموش و مُرده اند

دست هاي مهرباني ، فقيرتر از من اند...!

نامردمان عشق نديده ، خنجر کشيده اند بر تن برهنه و بي هويتم 

دلم مي خواهد آنقدر بنويسم تا نفسهايم تمام شود. 

آنقدر دفترهاي کهنه را سياه کنم ، تا سَرَم ، فرياد کنند.

مي خواهم امشب ، شاعر نو نويس کوچه ها شوم.

بوي غربت کوچه ها امانم را بُريده است...! 

مي خواستم واژه اي پيدا کنم تا ...

دلتنگي کهنه و بي خاصيتم را عرضه کند ،

ولي واژه ها باز هم غريبي مي کنند.

مي خواستم ، کاغذي بيابم منت نگذارد ،

تنش را بدستانم بسپارد ،

تا نوازشش دهم ، اما، اعتمادي نيست...! 

اين لحظه ها ي لعنتي ،

باز هم مرا عذاب مي دهند...

اين دقيقه هاي بي وفا ، بي وجدانترين ِ عالم اند...!

دستي نيست تا دستهاي خسته ام را گرم کند

نگاهي نيست ، مرا اميد دهد...

نفسي نمانده تا به آن تکيه کنم.

اينجا،

آخرين ايستگاه عاشقيست...!

انشا تکان دهنده یک دختر 10 ساله: می خواهم فاحشه بشوم

مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار – اگر نه بیشتر – تکرار شده ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده " مهندس هوا و فضا " ، " پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد – منظورش MBA است " " دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد " و ... .
ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم " شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده .
" خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست .
... من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند . بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند .
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند "

گزارشی از ترمیم گرده بکارت در ایران

«در شب زفاف و پس از آن كه عروس و داماد به حجله می رفتند، فردی به عنوان ینگه در پشت در منتظر می ماند تا دستمالی را كه نشان از سلامت دختر است تحویل بگیرد و با نشان دادن آن به مادر شوهر و مادر زن انعامی نیز نصیب خود كند. اگر دستمال سفید بود كه غوغایی به پا می شد و بی آبرویی دختر و خانواده وی را به همراه داشت و احتمال داشت به دست پدر یا برادر "باغیرت"، خونش "مثل سگ" ریخته شود. البته این اتفاق كم می افتاد. گاه عروس سر داماد را كلاه می گذاشت و دستمالی را كه به خون كبوتر آغشته بود، به كار می برد.

ادامه نوشته

كاش وقتی زندگی فرصت دهد،گاهی از پروانه ها یادی كنیم

كاش وقتی زندگی فرصت دهد،گاهی از پروانه ها یادی كنیم
كاش بخشی از زمان خویش را ،وقف قسمت كردن شادی كنیم كاش وقتی آسمان بارانی ست ،از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد،كاش مثل پونه ها پر پر شویم
كاش وقتی چشم هایی ابریند ،به خود آییم و سپس كاری كنیم
از نگاه زرد گلدانهایمان ،كاش با رغبت پرستاری كنیم
كاش دلتنگ شقایق ها شویم ،به نگاه سرخ شان عادت كنیم كاش شب وقتی كه تنها می شویم ،با خدای یاس ها خلوت كنیم
كاش گاهی در مسیر زندگی، باری از دوش نگاهی كم كنیم
فاصله های میان خویش را، با خطوط دوستی مبهم كنیم
كاش با چشمانمان عهدی كنیم، وقتی از اینجا به دریا می رویم
جای بازی با صدای موج ها ،درد های آبیش را بشنویم كاش مثل آب مثل چشمه سار ،گونه نیلوفری را تر كنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم ،كاش این پرواز را باور كنیم
كاش با حرفی كه چندان سبز نیست ،قلب های نقره ای را نشكنیم
كاش هر شب با دو جرعه نور ماه، چشم های خفته را رنگی زنیم كاش بین ساكنان شهر عشق ،رد پای خویش را پیدا كنیم
كاش با الهام از وجدان خویش ،یك گره از كار دل ها واكنیم
كاش رسم دوستی را ساده تر ،مهربان تر آسمانی تر كنیم
كاش در نقاشی دیدارمان ،شوق ها را ارغوانی تر كنیم
كاش اشكی قلب مان را بشكند ،با نگاه خسته ای ویران شویم
كاش وقتی شاپرك ها تشنه اند ،ما به جای ابر ها گریان شویم
كاش وقتی آرزویی می كنیم، از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ امین هم از آنجا بگذرد،حرفهای قلبمان را بشنود

رفتار مردانه مورد پسند خانم ها !!!!!!!!!!!

خیلی سخت است كه بتوان بر طبق خصوصیات اخلاقی كه جنس مخالف آنها را میپسندد رفتار كرد. معمولاً هنگامیكه زمان قرارهای ملاقات فرا می رسد، خانم ها از هر نظر به خودشان می رسند، اما در مقابل آقایون همان چهره خسته و عرق كرده باشگاه را ترجیح می دهند. نكته مهمی كه آقایون نباید هیچ گاه از نظر خود دور كنند این است كه خانم ها همیشه آنطور كه وانمود می كنند، نیستند و هیچ گاه حقیقت چیزهایی را كه دوست دارند در همسر خود ببینند را به زبان نمی آورند. شاید برخی از خانم ها نسبت به بعضی از خصوصیات اخلاقی همسرشان دل خوشی نداشته باشند و همیشه از او ایراد بگیرند و به او غر بزنند؛ اما بد نیست ........

ادامه نوشته

خاكه جاده........

 

خاكه جاده........

روي مرواريد اشكم قصه ي تو رو نوشتم

تا كه ادما بدونن تويي تنها سر نوشتم

توي چشماي تو خوندم واژه ي فاصله هارو

چه كنم فاصله پيوست تو غبار سرگذشتم

جاده ها امون ندادن يه لحظه تو رو ببينم

خاراي وحشي راتو تنها وو خسته بچينم

تو برو دلم يه جادست توي امتداد مقصد

زمونه پلكامو بسته رفتنه تو رو نبينم

شبا بي ستاره موندن تا تو برگردي دوباره

اسمون ابري و خستس بارون حسرت مي باره

خاكه جاده ها به من گفت يه روزي تو بر ميگردي

روزي كه تو بر ميگردي روز ميلاد بهاره

صد سال

 

 

صد سال بعد از مرگ من گر شکافی قبر

 من خواهی شنید از قلب من دوستت دارم

 ای عشق من...

عشق .....

عشق خاطره ای است که زمان را توان نابودی آن نیست.

نوایی است روح پرور. شاد و خوش آهنگ. نوایی که ترنم آن

به گوش نمی رسد.

 

دلیل آخر

TinyPic image
 
دوستدارم

عشق

عشق نميپرسه كه تو كي هستي؟ فقط ميگه كه تو مال من هستي

عشق نميپرسه كه اهل كجايي؟ فقط ميگه كه تو قلب من هستي

عشق نميپرسه كه تو چيكار ميكني؟ فقط ميگه باعث بشي قلبم به ضربان بيافته

عشق نميپرسه چرا دور هستي؟ فقط ميگه هميشه با من هستي

عشق نميپرسه كه دوستم داري؟ فقط ميگه عاشقانه دوستت دارم

رهی ....

       زنده یاد رهی معیری

رهي معيري، متخلص به «رهي» فرزند محمدحسن خان مويد خلوت در دهم اردبيهشت ما ۱۲۸۸ هجري شمسي در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهي قبل از تولد رهي رخت به سراي ديگر کشيده بود.
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در تهران به پايان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلي چند انجام وظيفه کرد و از سال ۱۳۲۲ رياست کل انتشارات و تبليغات وزارت پيشه و هنر منصوب گرديد.
رهي از اوان کودکي به شعر و موسيقي و نقاشي علاقه و دلبستگي فراوان داشت و در اين هنر بهره اي به سزا يافت. هفده سال بيش نداشت که اولين رباعي خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب مي آمد                    وين روز مفارقت به شب مي آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست    اي کاش که جانِ ما به لب مي آمد

در آغاز شاعري، در انجمن ادبي حکيم نظامي که به رياست مرحوم وحيد دستگردي تشکيل مي شد شرکت جست و از اعضاي مؤثر و فعال آن بود و نيز در انجمن ادبي فرهنگستان از اعضاي مؤسس و برجسته آن به شما مي رفت. وي همچنين در انجمن موسيقي ايران عضويت داشت. اشعارش در بيشتر روزنامه ها و مجلات ادبي نشر يافت و آثار سياسي، فکاهي و انتقادي او با نام هاي مستعار «شاه پريون»، «زاغچه»، «حقگو»، «گوشه گير» در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ مي شد.
رهي علاوه بر شاعري، در ساختن تصنيف نيز مهارت کامل داشت. ترانه هاي: خزان عشق، نواي ني، به کنارم بنشينَ، آتشين لاه، کاروان و ديگر ترانه هاي او مشهور و زبانزد خاص و عام گرديد و هنوز هم خاطره آن آهنگها و ترانه هاي شورانگيز و طرب افزا در يادها مانده است.
رهي در سال هاي آخر عمر در برنامه گل هاي رنگارنگ راديو، در انتخاب شعر با داوود پيرنيا همکاري داشت و پس از او نيز تا پايان زندگي آن برنامه را سرپرستي ميکرد.
رهي در طول حيات خود سفرهايي به خارج از ايران داشت که از جمله است: سفر به ترکيه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهير شوروي در سال ۱۳۳۷ براي شرکت در جشن انقلاب کبير، سفر به ايتاليا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، يک بار در سال ۱۳۴۱ براي شرکت در مراسم يادبود نهصدمين سال در گذشت خواجه عبدالله انصاري و ديگر در سال ۱۳۴۵، عزيميت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ براي عمل جراحي، آخرين سفرمعیری بود.
رهي معيري که تا آخر عمر مجرد زيست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجي طولاني و جانکاه از بيماري سرطان بدرود زندگاني گفت و در مقبره طهيرالاسلام شميران مدفون گرديد.
رهي بدون ترديد يکي از چند چهره ممتاز غزلسراي معاصر است. سخن او تحت تاثير شاعراني چون سعدي، حافظ، مولوي، صائب و گاه مسعودسعد و نظامي است. اما دلبستگي و توجه بيشتر او به زبان سعدي است. اين عشق و شيفتگي به سعدي، سخنش را از رنگ و بوي شيوه استاد برخوردار کرده است به گونه اي که همان سادگي و رواني و طراوت غزلها سعدي را از بيشتر غزلهاي او ميتوان دريافت.
اگر بخواهيم با موازين کهن - که چندان اعتباري هم ندارد- سبک شعر رهي را تعيين کنيم، بايد او را در مرزي ميان شيوه اصفهاني و عراقي قرار دهيم، زيرا بسياري از خصوصيات هريک از اين دو سبک را در شعر او ميبينيم، بي آنکه بتوانيم او را به طور مسلم منتسب به يکي از اين دو شيوه بشماريم.
گاه گاه، تخيلات دقيق و انديشه هاي لطيف او شعر صائب و کليم و حزين و ديگر شاعران شيوه اصفهاني را به ياد ما مي آورد و در هما لحظه زبان شسته و يکدست او از شاعري به شيوه عراقي سخن ميگويد.
رنگ عاشقانه غزل رهي، با اين زبان تشبیه و مضامين لطيف تقريبا عامل اصلي اهميت کار اوست، زيرا جمع ميان سه عنصر اصلي شعر - آن هم غزل- از کارهاي دشوار است.

 

                               دستخط زنده یاد رهی معیری
ياد ايامي....
ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم                      در ميان لاله و گل آشياني داشتم
گرد آن شمع طرب مي سوختم پروانه وار                 پاي آن سرو روان اشک رواني داشتم
آتشم بر جان ولي از شکوه لب خاموش بود              عشق را از اشک حسرت ترجماني داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهي           چون غبار از شکر سر بر آستاني داشتم
در خزان با سرو و نسرينم بهاري تازه بود                   در زمين با ماه و پروين آسماني داشتم
درد بي عشق زجانم برده طاقت ورنه من                  داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
بلبل طبعم «رهي» باشد زتنهايي خموش                 نغمه ها بودي مرا تا هم زباني داشتم

 

   وفادار...(اثر  سیمین بهبهانی)

 

بانو سیمین بهبهانی

 

    بگذار که در حسرت دیدار بمیرم                      در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

  دشوار بود مردن و روی تو ندیدن                      بگذاز بدلخواه تو دشوار بمیرم

      بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ             در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

        بگذار گه چون شمع کنم پیکر خود آب               در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

     بگذار چو خورشید گذارنده ی مسفام               در دامن شب با تن تبدار بمیرم

           بگذار شوم سایه ی ایوان بلندت                      سویت خزم و گوشه ی دیوار بمیرم

             میمیرم ازاین درد که جان دگرم نیست         تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم

         تا بوده ام  ای عشق وفادار تو بودم             بگذار  بدانگونه وفادار بمیرم 

مرحبا بر یادگارت شیون

حامدفومنی فرزند خلف شیون فومنی است که بسیاری از آثار شیون فومنی ازقبیل رودخانه در بهار-از تو برای تو- آلبوم عشق آمد و آفتابی ام کرد و....  به کوشش او منتشر شده و گفتنی ست که خود هم یکی از شاعران موفق امروزمان هستند که البته بدلیل تواضع این بزرگوار شعرهایشان را کم تر شنیده ایم.

 

حامدفومنی

(حامدفومنی در حال شعرخوانی و سخنرانی در مراسم بزرگداشت شیون در کنارآرامگاه شاعر)

 

یک رباعی از حامد ومنی

 

عید آمد و باغ آرزوها بشکفت

گلخنده ی راز جستجوها بشکفت

آورد شکوفه این سفر بوی تو را

چون خون بهار در سبوها بشکفت

 

ساقی بنور باده برافروز جام ما

ســـــــــــــــاقی بنور بــاده برافروز جام ما            مطـــــــــرب بگو که کار جهان شد بکام ما

ما در پیاله عکـــــــــــــس رخ یار دیده ایم             ای بـــــــــــــی خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیـــرد آنکه دلش زنده شد بعشق            ثبت است بـــــــــــــر جریده عالم دوام ما

چندان بــــــــود کرشمه و ناز سهی قدان             کاید بجلـوه سرو صنـــــــــــــــوبر خرام ما

ای بـــــــــــــــاد اگر بگلشن احباب بگذری            زنهار عرضـه ده بر جانان پیــــــــــــــام ما

گــــــــــــــــــو نام ما ز یاد بعمدا چه میبری           خود آید آنکـه نیاری زنــــــــــــــــــــــام ما

مستی بچشم شاهد دلبند ما خوشست           زانرو سپــرده اند بمستی زمـــــــــام ما

تـــــــــــــرسم که صرفه نبرد روز بازخواست            نـــــــــــــــــان حلال شیخ ز آب حرام ما

                                حافظ ز دیده دانه ی اشکی همی فشاند

                                بــــــــــاشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

پرنده مردنی نیست...

تنها غزلی که از فروغ به چاپ رسیده ، شعری است به نام غزل. همین شــعر ثابت می کـــــــند که فروغ در بند قالب نیست . اگر درونمایه ای جاری و سیال باشد ، هر قالبی را به سادگی پذیرا می شود. قالب اهمیت چندانی ندارد، مهم جانمایه و درونمایه است

 

فروغ فرخزاد

غزل

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

بابرگ های مرده همآغوش می کنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

تو دره ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

تصاويري از چشمه آب زلالي كه صدها سال است گرداگرد قبر اصلي حضرت ابوالفضل العباس

تصاويري از چشمه آب زلالي كه صدها سال است گرداگرد قبر اصلي حضرت ابوالفضل العباس در زير حرم مطهرش در كربلا طواف مي‌كند و اين است اجر تشنه‌ماندن او بر لب فرات به احترام تشنگي برادر .... ...


ادامه نوشته

با همه لحن خوش آوایی ام

با همه لحن خوش آوایی ام

در به در کوچه تنهایی ام

ای دو سه تا کوچه زما دورتر

نغمه تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما می شدی

مایه آسایه ما می شدی

هر که به دیدار تو نائل شود

یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه مارا عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه جان من است

نامه تو خط امان من است

ای نگهت خواستگه آفتاب

بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز زچشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما

کی و کجا وعده دیدار ما,,,

روز و شب

در هوایت بی​قرارم روز و شبروز و شب را همچو خود مجنون کنمجان و دل از عاشقان می​خواستندتا نیابم آن چه در مغز منستتا که عشقت مطربی آغاز کردمی​زنی تو زخمه و بر می​رودساقیی کردی بشر را چل صبوحای مهار عاشقان در دست تومی​کشم مستانه بارت بی​خبرتا بنگشایی به قندت روزه​امچون ز خوان فضل روزه بشکنمجان روز و جان شب ای جان توتا به سالی نیستم موقوف عیدزان شبی که وعده کردی روز بعدبس که کشت مهر جانم تشنه است سر ز پایت برندارم روز و شبروز و شب را کی گذارم روز و شبجان و دل را می​سپارم روز و شبیک زمانی سر نخارم روز و شبگاه چنگم گاه تارم روز و شبتا به گردون زیر و زارم روز و شبزان خمیر اندر خمارم روز و شبدر میان این قطارم روز و شبهمچو اشتر زیر بارم روز و شبتا قیامت روزه دارم روز و شبعید باشد روزگارم روز و شبانتظارم انتظارم روز و شببا مه تو عیدوارم روز و شبروز و شب را می​شمارم روز و شبز ابر دیده اشکبارم روز و شب