ببینیم و خوب بیندیشیم که چه چیز درست است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روز خبرنگار و یک هدیه مخصوص برای شاهرودی

امروز روز خبرنگار است به سرم زده این عکس را ببرم دفتر ملاقات مردمی‌هاشمی شاهرودی و بگویم: جناب شاهرودی به چشم های دختر یعقوب میرنهاد روزنامه‌نگار و براندازی که در آستانه روز خبرنگار اعدام شده است ، نگاه کن و بعد شب آرام به خانه برگرد و مراقب باش یک تار مو از سر نوه و نتیجه و نبیره تان کم نشود که اگر چنین شد ما فردا در روزنامه‌هامان یک پیام تسلیت دراز با کلی نام و نشان برای تسلای خاطرتان چاپ می‌کنیم .

اصلا اگر یک بلایی سر ما روزنامه‌نگاران روز‌نامه‌های سراسری که در حد و اندازه شما هم نیستیم بیاید هم باز در همین روزنامه‌های پایتخت سهمی داریم و پیام تسلیتی دراز لابد نصیبمان می‌شود اما این دختر پدرش “بر انداز” بوده و همین دلیل کافیست تا جایی دور و در منطقه‌ای فقیرتر از پایتخت، تنهایی غصه بخورد و لابد لحضه شماری کند برای تحقق عدالت و امنیت ملی‌ای که برای اجرایش حتما باید سر او و باقی پدرانی که زبان درازی می کنند بر دار رود .

اینجا روزنامه نیست ، اینجا خانه کوچک یک روزنامه نگار است که میان این همه دختران بی‌پدر شهر، بلاخره دلش یک جا کمی‌بیشتر می‌لرزد ودست به قلم می‌شود تا قلب خود آرام کند. نمی توانم نگویم چشمم، نی نی چشمان پریشان دختر یک روزنامه نگار برداررفته را که دید، یک لحظه چه نفرتی در دلم نشست از آنان که خودخواهانه پیام مرگ صادر می‌کنند بی‌آنکه بدانند این مرگ فقط یک نفر را نمی‌کشد . جمعیتی متصل را خانه خراب می‌کند.

اینجا را فرصتی دیدم برای تبریک روز خبرنگار به صاحب چشم‌های خیسی که عکس پدر اعدام شده اش را در آغوش دارد. به دختر یعقوب میرنهاد. آخر خوب می‌دانم اگر او دختر یکی از جنس و جماعت ما روزنامه نگار ها در همین پایتخت بود بی‌شک در گوشه‌ای از روزنامه سهمی داشت تا چشم خیس خویش بیشتر نمایان سازد. اما هم او وهم پدرش و هم باقی روزنامه نگاران بلوچ و کرد و ترک و شهرستانی چنان غریب افتاده‌اند که روزنامه نگاران پایتخت نشین را نیز از هراس آنکه مبادا اتهام تجزیه طلبی و براندازی و هزار و یک انگ سنگین تر دامن آنان نیز بیالاید به سکوتی سنگین واداشت و به گمانم کمتر روزنامه‌ای جرات و توان انتشار خبر از مرگ و حبس و احضار و بر دار شدن روزنامه نگاران مرز‌نشین و یا اساسا شهرستانی ‌را دارد و اگر هم خرده شهامتی بود، جایی لابلای خبرها چنان خبر را گم می‌کنیم که گم شود و چندان به چشم اهالی قضا نیاید و نان‌مان سنگ نشود بماند که چه دل‌سنگ شده‌ایم این روزها و مرگ برایمان عادی شده‌ است انگار و اصلا باورمان شده در عصری که هیچ اطلاع رسانی شفافی از روند دادرسی و بازجویی و بازپرسی و رسیدگی به پرونده های قضایی وجود ندارد پس حتما یعقوب میرنهاد و سامان رسول پور و باقی روزنامه نگاران، عضو گروهک‌های محارب و تروریستی و مخملی و رنگی و باقی اتهامات مولود سالهای اخیر بوده اند و مرگ و حبس حق همه است و هر گونه دفاع ما نیز خطر دارد و دردسر می‌آفریند.

برای روزنامه در رثا یا سوگ روز خبرنگار هیچ ننوشتم. دلم رضا نداد میان این همه آشفتگی ملتی که همه چیزش را انگار باخته این سالها من از ناامنی در شغلی بنویسم که تازه امنیت‌اش شرف دارد به نا امنی زندگی هزاران نفر دیگر که بی‌صدا و آرام می‌میرند و فراموش می‌شوند. اما اینجا روزنامه نیست و من مثلا بنا داشتم اینجا کمی شخصی تر از دغدغه‌های خودم بنویسم اما گاهی نشد و آن گاه دیگر هم که می شود و جزئی تر از خودم و دلتنگی ها و دل مشغولی‌های خودم می نویسم مخاطبان این خانه کج خلقی و بی‌حوصلگی می‌کنند و شاید هم حق دارند. به هر حال هفده مرداد روز ما بود و من این روز را به خبرنگارانی که در شهرستان‌ها از دل فقر گزارش می‌دهند تبریک گفتم و کودکان آنان که هنوز نمی‌دانند چرا پدران و مادران‌شان یا در سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ رفته اند یا پای چوبه دار جان دادند و یا اگر شانس آوردند وزنده ماندند به مرگ زودرس سلام گفتند.

                                                    برگرفته از وبلاگ آزادگی

 

 

 

 

 

نمی دانم شاید وقتی دیگر بفهمم که خوب و بد چیست و دیگر هیچ

اي خدايم اي خدايم اي خدا

                                 

 

    

  اي خدايم اي خدايم اي خدا                                  من كيم عبد ضعيف بينوا

  تو كه اي بخشنده وبنده نواز                                كه درخانه برويم كرده باز

  من كيم آنكه سر خانت نشست                               خودنمك خوردونمكدانت شكست

  تو كه اي مولاي ستارالعيوب                                از براي من خداي خوب خوب

  من كيم اينجا زتو دم ميزنم                                   ميروم بيرون زتو دل مي كنم

  تو كه اي هر چه بدي بيني زمن                             مي كشي بازم ز رحمت ناز من

  من كيم عبد گنهكارو بدم                                      امشبم با دست خالي آمدم

  تو كه اي دست مرا پر مي كني                              پيش خوبانت مرا حر مي كني

  من كيم هر شب صدايت مي كنم                             اما هر وفا بينم جفايت مي كنم

  تو كه اي ناديده مي گيري خطا                              مي كني جاي خطا برمن عطا

  من كيم دم از ولايت مي زنم                                 با گنه آتش سرايت مي زنم

  تو كه اي قهرت ز من پنهان كني                           آنچه لايق نيستم آن مي كني

  من كيم آن كه زتو هستم خجل                               هم اميد رحمتت دارم به دل

  تو كه اي آنكه مرا خود پروريد                             كي اميدم را نمايي نا اميد

  من كيم شرمنده ي احسان تو                               با همه زشتي شدم مهمان تو

  تو كه اي مهمان پذير با وفا                                 ميزبان با وفا و با صفا

  اي خدايم اي خدايم اي خدا                                  كه به من گفتي بسويم تو بيا

 

در ماه رجب، شعبان و رمضان بنده را از دعای خیرتان بی بهره مسازید.

بیایید ............................................. بیایید

بیایید سري به كوچه هاي آخرت بزنيم.

 

بياييد با حياء" يحيي" زندگي كنيم.

 

بياييد ياس خوشبوي" الياس" را ببوييم.

 

بياييد مونس"يونس"باشيم و"زليخاي"خواهان"يوسف".

 

بياييد دم"عيسي"را غنيمت شمريم.

 

بياييد قدر "زعفران"وقت را بدانيم.

 

بياييد كمي براي دلهاي مجروح مظلومين دنيا "جوش شيرين"بزنيم

 

 وفرياد سر بدهيم تا"فرهاد"همت به فرياد آنان بشتابد.

 

بياييد"امير كبير"نفسهاي خودمان باشيم ودلهاي ريشمان را اصلاح كنيم.

 

بياييد هر روز يك شيشه "نوشابه"معرفت بنوشيم.

 

بياييد هيچ وقت "سير" نخوريم تا بوي بد ندهيم.

 

اعیاد شعبانیه

       حلول ماه مبارك شعبان، ماه رسول خدا بر تمامي شیعیان جهان  تبريك و تهنيت باد. 

       میلادبا سعادت امام حسین(ع)وقمر منیر بنی هاشم وامام سجاد(ع)مبارک باد.
                             

شعبان ماه بسيار شريفى است و به حضرت سيد انبياء صَلَّى اللهِ عَلِيهِ وَ آله منسوب

است و آن حضرت اين ماه را روزه مى‌گرفت و به ماه رمضان وصل مى‌كرد و مى‌فرمود

شعبان،ماه من است هر كه يك روز از ماه مرا روزه بگيرد بهشت براي او واجب

 مي‌شود و از حضرت صادق عليه السلام روايت شده است كه چون ماه شعبان فرا

مي‌رسيد امام زين العابدين عليه السلام اصحاب خود را جمع مى‌نمود و مى‌فرمود اى

 اصحاب من مى‌دانيد اين چه ماهى است؟ اين ماه شعبان است و حضرت رسول

صلى الله عليه و آله مى‌فرمود شعبان ماه من است پس در اين ماه براى جلب محبت

 پيغمبر خود و براى تقرّب به سوى پروردگار خود روزه بداريد.

 

چند جمله از یک دوست

مراقب گفتارت باش كه كه آنها به كردار تبديل مي شوند مراقب كردارت باش كه آنها به عادت تبديل مي شوند مراقب عادتت باش كه آنها به شخصيتت تبديل مي شوند مراقب شخصيتت باش كه آنها به سرنوشت تبديل مي شوند امام علي (ع)

 

عیب رندان مكن ای زاهد پاكیزه سرشت..........كه گناه دگران برتو نخواهند نوشت من اگر نیكم وگر بد تو برو خود راباش..............هركسی آن درود عاقبت كاركه كشت

 

اگه چشمات پرسيد بگو نديدمش... اگه گوش هات پرسيد بگو نشنيدمش... اگه دستت لرزيد بگو مال سرماست... اما اگه دلت لرزيد به خودت دروغ نگو دوستش داري

 

هنگاميكه براي رسيدن به يك ستاره تلاش ميكنيد شايد نتوانيد به آن برسيد اما لااقل گرفتار باتلاق كثيف زير پايتان نخواهيد شد

 

سنگريزه به دست گرفتن و آن را جواهر ديدن چوب خشکي را برداشتن و جنگل را در آن نظاره کردن و با چشماني اشکبار خنديدن اين است ايمان

 

اگر دروغ رنگ داشت ، هر روز، شايد ده ها رنگين کمان در دهان ما نطفه مي بست و بيرنگي کمياب ترين چيزها بود!

 

شکسپيــــــــــــر ميگه : زندگي حواسشو جمع ميکنه ببينه تو چي دوست داري تا دقيقا همونو ازت بگيره

 

اگر شبی از شبهای زمستانی، مسافری به امید گرمای نگاهت به تو پناه آورد تنهایش نگذار. شاید در گرمترین روزهای تابستان به خنکی لبخندش محتاج شوی

 

دهقان فداکارپيرشده،چوپان دروغگو عزيزشده، شنگول و منگول گرگ شدن، کوکب حوصلهء مهمون رو نداره، کبرا تصميم گرفته دماغشو عمل کنه، روبا و کلاغ دستشون توي يک کاسه است،حسنک گوسفنداشو ول کرده وتوي يک شرکت آبدارچي شده،آرش کمانگيرمعتاد شده، شيرين،خسرو و فرهادو پيچونده و با دوست پسرش رفته اسکي، رستم و اسفندياراسباشونو فروختن و باموتور ميرن کيف قاپي!راستي سر ما ايرانيها چه آمده؟

 

 با تشکر از صنم عزیز

پسرک و میخ

يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.

 

معشوق ...

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است . پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.

و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی.
 زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. 
اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی...

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. 
هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی.
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.

پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد.
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان،
 خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛
 معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد.
 خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست.
و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است .
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.

خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای.
پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.
فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر.
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر.
راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است

نگاه كن....

نگاه كن....

تاريكي تمام وجودم را فرا گرفته است.هنوز نمي دانم به كدام سو روم.تاب راه رفتنم نيست ولي ميكشاندم..

چه كسي است؟

هيچ ،آرزويي مرده...

و اكنون به خودم شست و شوي مغزي مي دهم.مي خواهم تمام گذشته را فراموش كنم.تنها تصويري از او بر جاي گذارم...فقط همين....

 

آيا مي شود ؟ ...متنفرم .از  ------ و دوستان او.دروغگوياني كه به لباس پاكي خود را جلوه مي دهند و دروني آلوده به دروغ دارند ، آنها حتي جرات ندارند كه بگويند از من متنفرند....

چقدر زيبا دروغ مي گويند،دوست داشتم اينگونه دروغ گفتن را ياد بگيرم ولي اين نيز از توانم خارج بود....

هميشه راست ميكويم و هميشه از من دور مي شوند...

مهم نيست سعي ميكنم شست و شو را شروع كنم....

 

در سایه سار سکوت تلخ غروب همین امروز

 

در سایه سار سکوت تلخ غروب همین امروز

 

 به پای صحبت تو خواهم نشست

 

 و می نویسم از تنهایی از بیگانگی از عشق و از غم

 

ای کاش می توانستم لحظه ای دل را رها سازم

 

 و اشک را بدرقه راه سختی ها کنم.

 

اما افسوس که قلبم در آستانه غمهای زندگی تیر می کشد

 

 و اجازه نفس کشیدن را از من می گیرد

 

ای پروردگار خوبی ها خدای من زندگی را آنقدر بیزار می بینم

 

 که مرگ شیرین تر از لحظه تولد برایم خواهد شد.

 

ای پروردگار خوبی ها خدای من کودکی را در چه سپری کردم

 

 جز اینکه نوجوانی قبل از جوانی طی شد

 

 و سایه خوشبختی را در این دو فاصله حتی مساوی ندیدم.

 

جوانی از راه رسید همچون بهار

 

 ولی نه هر سال مثل بهار مثل پاییز مثل راه رفتن روی برگها...

 

صدای پای جوانی من صدای خش خش برگهاست.

 

کودکیم مثل باریدن باران بود گذشت.

 

نوجوانیم مثل باد وزید مثل طوفان

 

جوانی ام را نمی دانم به چه خواهد گذشت

 

زندگی سرابی بیش نیست

 

چرا که سالهاست به دنبال آن می دوم

 

ولی هر بار سکوت زبانم را می گیـــــرد...

 

كي مرگ فرا مي خواند مرا؟

كي مرگ فرا مي خواند مرا؟

 

كي بانگ رفتن سر داده خواهد شد؟

نمی خواهم بيش از اين ميان اين تنديس هاي متحرك، اين احساس هاي بي احساس ، اين كامل هاي ناقص اين انسان هاي حيوان بمانم!

 

اي كاش مي توانستم هرچه سريعتر از اين آخرت جان كاه ، از اين همه چيز پوچ بروم.

 

چند سال پيش بايد اين كار را مي كردم ،اما اميدي موهوم مرا از اين كار باز مي داشت.اميد ديدنش.اما اكنون فهميدم كه اين چند سال را اشتباه زندگي كرده ام.چقدر سخت است پي بردن به اشتباهات گذشته...

 

چقدر سخت است بين انسان هاي ماده پرست زندگي كردن.انسانهايي كه ارزش يكديگر را به قد و وزن و زيبايي اندام مي دانند.افسوس ....

افسوس كه 18 سال بدان انكه بدانم در چه جهنمي مي زيم زيستم و اكنون ،اكنون كه سالهاي عمرم سپري شده به اين نكته پي بردم

 

اي كاش هرگز به دنيا نمي آمدم.

 

" من حاصل جنايت پدرم هستم "ولي اميدوارم "من به كسي جنايت نكنم"

            

                                      كي مرگ فرا خواهد رسيد.....

‎آدم شدي؟ نشدي، نه!‎

 ‎آدم شدي؟ نشدي، نه‎!‎
بس کن ز هرزه دويدن
تا آن بهشت خيالي
درجا زدن، نرسيدن‎!‎

هرجا که معرکه ديدي
رفتي وجامه دريدي
حاشا کرامت برگي
پوشاي جامه دريدن‎!‎

تا آستانه پيري
جان کنده اي که نميري
يک دم بمير! که سخت است‏
زهرمدام چشيدن

رامت نکرده سواري
برگرده زخم که داري
اي اسب فاخر ميدان
حيف از تو بار کشيدن‎!‎

‎ ‎آدم شدم، نشدم، نع‎!‎
چون گوسفند به مرتع
خواندم ترانه "بع بع‎ "‎
کردم نشاط چريدن‎....‎

ازگله گرگ بسي خورد‏
وزمانده دزد بسي برد‏
من گرم دنبه تکاني
ديدم چنان که نديدن

قصاب مي رسد ازراه‏
درمشت تيغه ي خون خواه‏
من سرنهاده به درگاه
آماده بهربريدن

کو آن نماد دليري
آن شيردرخورشيري
خورشيد از پس پشتش
برکرده سر به دميدن؟

شيطان شدن خوشم آيد
آتش مزاج که بايد
برخاک سجده نکردن
غيراز خدا نگزيدن