آخرين ايستگاه عاشقيست...!
دستي نيست تا نگاه خسته ام را نوازشي دهد.
اينجا ،باران نمي بارد...
فانوسهاي شهر، خاموش و مُرده اند
دست هاي مهرباني ، فقيرتر از من اند...!
نامردمان عشق نديده ، خنجر کشيده اند بر تن برهنه و بي هويتم
دلم مي خواهد آنقدر بنويسم تا نفسهايم تمام شود.
آنقدر دفترهاي کهنه را سياه کنم ، تا سَرَم ، فرياد کنند.
مي خواهم امشب ، شاعر نو نويس کوچه ها شوم.
بوي غربت کوچه ها امانم را بُريده است...!
مي خواستم واژه اي پيدا کنم تا ...
دلتنگي کهنه و بي خاصيتم را عرضه کند ،
ولي واژه ها باز هم غريبي مي کنند.
مي خواستم ، کاغذي بيابم منت نگذارد ،
تنش را بدستانم بسپارد ،
تا نوازشش دهم ، اما، اعتمادي نيست...!
اين لحظه ها ي لعنتي ،
باز هم مرا عذاب مي دهند...
اين دقيقه هاي بي وفا ، بي وجدانترين ِ عالم اند...!
دستي نيست تا دستهاي خسته ام را گرم کند
نگاهي نيست ، مرا اميد دهد...
نفسي نمانده تا به آن تکيه کنم.
اينجا،
آخرين ايستگاه عاشقيست...!
سلام ای رهگذر با نگاه بی انتهایت به عمق تک تک حروف و واژه هایم بنگر و آرام آرام مرا همراه با این صفحه ورق بزن... و بعد به رسم روزگار مرا و عمق نوشته هایم را به دست فراموشی بسپار...