19140.JPG

دستي نيست تا نگاه خسته ام را نوازشي دهد.

اينجا ،باران نمي بارد...

فانوسهاي شهر، خاموش و مُرده اند

دست هاي مهرباني ، فقيرتر از من اند...!

نامردمان عشق نديده ، خنجر کشيده اند بر تن برهنه و بي هويتم 

دلم مي خواهد آنقدر بنويسم تا نفسهايم تمام شود. 

آنقدر دفترهاي کهنه را سياه کنم ، تا سَرَم ، فرياد کنند.

مي خواهم امشب ، شاعر نو نويس کوچه ها شوم.

بوي غربت کوچه ها امانم را بُريده است...! 

مي خواستم واژه اي پيدا کنم تا ...

دلتنگي کهنه و بي خاصيتم را عرضه کند ،

ولي واژه ها باز هم غريبي مي کنند.

مي خواستم ، کاغذي بيابم منت نگذارد ،

تنش را بدستانم بسپارد ،

تا نوازشش دهم ، اما، اعتمادي نيست...! 

اين لحظه ها ي لعنتي ،

باز هم مرا عذاب مي دهند...

اين دقيقه هاي بي وفا ، بي وجدانترين ِ عالم اند...!

دستي نيست تا دستهاي خسته ام را گرم کند

نگاهي نيست ، مرا اميد دهد...

نفسي نمانده تا به آن تکيه کنم.

اينجا،

آخرين ايستگاه عاشقيست...!