فرشته نگهبان

فرشته نگهبان مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: - اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی. مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید..بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:- ایست!مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبانت هستم. مرد فکری کرد و گفت: -پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...  کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند .!!!

به خاطر داشته باشیم که :

به خاطر داشته باشیم که : عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم. راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .. نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم . سخن گفتن سهل است گوش کردن را تمرین کنیم. طبیعت پر از لطف است نامهربانی نکنیم. زندگی آسان است آن را مشکل نکنیم . دنیا پر از زیبائی است چشمانمان را به سادگی نبندیم . ذهن ما پر از جواب است سوالاتمان را بپرسیم. رسیدن به آرزوها آسان است راه سخت تر را نرویم.

فرشته ی بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید . دید كه رفته پیش فرشته ها وبه به كارهای اونها نگاه می كنه .


هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هایی را كه توسط پیكها از زمین می رسند باز می كنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.


مرد از فرشته پرسید: شما دارید چه كار می كنید؟


فرشته در حالی كه داشت نامه ای راباز می كرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعا ها و تقاضا های مردم از خداوند را تحویل می گیریم .


مرد كمی جلو تر رفت ، باز دسته بزرگی از فرشتگان را دید كه كاغذ هایی را داخل پاكت می كنند و انها را توسط پیكهایی به زمین می فرستند.


مرد پرسید شما چه كار می كنید؟


یكی از فرشته گان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم مرد كمی جلو تر رفت و یك فرشته را دید كه بیكار نشسته.


مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما اینجا چه می كنید و چرا بیكارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است .


مردمی كه دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار كمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چه گونه میتوانند جواب بفرستند ؟


فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط كافیست بگویند خدایا شكر.

من می خوام

من می خوام هرچی که دارم نذر چشمـای تو باشه      نمی خوام حتـــــی یــه لحظه دلم ازدلت جداشه

دنیـــــــا رو می خوام همیشه تو چشمـای تو ببینم       هرچی گل باشه تـــــو دنیا واسه چشم تو بچینم

نمی خوام ابــــــــــــر سیاهی تو چشـای تو بشینه       نمی خوام چشـات بجز عشق چیز دیگه ای ببینه

نمی خوام خنجر تقـــــــــــدیر چشـــــــاتـو ازم بگیره       نمی خوام بی تو بمـــــــونم دل من بی تو میمیره

نمی خوام قــــــاب نگاهم خالی از چشـم تو باشه       نمی خوام دردای کهنـه ام جزبه دست تو دوا شه

من می خوام هرچی ترانس واسه چشم تو بسازم      من می خوام خــــــودم دلــــم رو تو قمار تو ببازم

من می خوام قصه چشمــــــات بشه لالایه شبونم       من می خوام واســـه پرواز چشم تو باشه بهونم

اره می خوام دل تنهـــــــــام واسه چشم تو فداشه       من میخوام هرچی که دارم نذر چشمای تو باشه

دختری بود عاشق همه چیز .....

دختری بود عاشق همه چیز، عاشق شعرهای دفتر خود، عاشق دوست های کودکی اش، خنده های قشنگ مادر خود، عاشق شعرهای حافظ بود، دوستدار مسافر سهراب زیر لب عاشقانه های بنان، اهل موسیقی و لباس و کتاب روسری های آبی تیره، چادر ناشیانه ای بر سر زیر پایش زمین خاکی و سرد، توی فکرش جهان بالا تر : بوی گل، بوی نم نم باران، مست می کردش و سبک می شد فوری از لاک در می آمد و بعد مثل یک بچه صاف و رک می شد گاه حتی تمام شبهایش، به تماشای آسمان می رفت آرزوی ستاره بودن داشت، در خیالش به تماشای آسمان می رفت آرزوی ستاره بودن داشت، در خیالش به کهکشان می رفت فکر می کرد می شود آدم، یک عقاب بلند پا باشد فکر می کرد ظرفیت دارد، عاشق مرد دخترک.... بگذریم احمق بود، شایدم...نه! دچار بیماری مثلأ یک هراس مزمن داشت ،مثلأ یک جنون ادواری، آخرش را ولی نمی دانید ،که کجا رفت و با خودش چی کرد؟ دوستانش همیشه می گفتند ، آخه او چطور قاطی کرد؟ آخرش را درست فهمیدید ، قاطی ازدحام مردم شد بین انباری از محبت و عشق ، مثل یک دانه سبک گم شد : با خودش عهد کرد بر گردد ، به همان روزهای بارانی به همان خنده های از ته دل، به همان حال و روز انسانی با خودش عهد کرد...بگذاریدباقی اش را خدا رقم بزند آفتاب و ستاره بود و زمین!!! دخترک رفت تا قدم بزند...