سخن سردبیر به مناسبت حلول سال نو

به نام آنکه اشک را آفرید تا سرزمین عشق آتش نگیرد

یا مقلب القلوب و الابصار

یا محول الحول و الاحوال

یا مدبر الیل و النهار

حول حالنا الی احسن الاحال

سال ۸۶ نیز گذشت هم خوب و هم بد ولی بالاخره گذشت برای همه ما اما....

در این دنیا که مردانش عصا از کور ها می دزدند 

من خوش باور در آنجا محبت جستجو کردم

آری من در این سال نیز از این قائده مستثنی نبودم هم خشی داشتم و هم ناخوشی اما بهتره بگم وقتی دلی بشکنه تمام خوشی های دنیا که مال تو باشه اصلا نمود نداره و نمی تونه التیام بخش درد دل تو باشه اما همیشه من به یک چیز دلخوش بودم و اون اینه که یه خدایی دارم که از همه مشکلاتم بزرگتره و تنها یاد خدا منو آروم کرده و ایشالاه می کنه.

نمی خوام بیشتر براتون بگم چون درد من خیلی بیشتر از اینهاست و کسی هم نمی تونه جز خدای آسمونها اونو آروم کنه 

اگه بخوام برات بگم شاید بشه صد تا کتاب

که توی هر صفحه اش قصه چند تا درد و عذاب

اما

فقط بهتون می گم که خدایا

هم نامه نا نوشته خوانی   هم گفته نا شنیده دانی

همین جا حلول سال نو را به شما هموطنان عزیزم در هر جای این دنیای زمینی که هستید تبریک می گم و امیدوارم که سال خوب و خوش و پربرکت همراه با سلامتی و سعادت و سرزندگی داشته باشید.

دوستتون دارم خیلی زیاد

هرگز شیون و نبرید از یاد

شیون داره میره که سال بعد بیاد

و اگه داره میره به عشق شماها میاد 

 

دوباره معجزه آب و آفتاب و زمين

شکوه جادوی رنگين کمان فروردين

شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود

سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود

دوباره چهره نوروز و شادماني عيد

دوباره عشق و اميد

دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار


                 

 

شبنمی آهسته از چشمان برگ  

می چکد بر دامن رنگین خاک 

گل می افشاند به چشم آفتاب  

نازخندی خوابناک

ناگهان از جای می خیزد نسیم

شاد می رقصد میان خاکسار

گفتگویی نرم می لغزد به گوش

       “هان بهار    

                   آری بهار   

           

یا حق

۲۸/۱۲/۸۶

وقتی شب ....

 

وقتی شب شبه سفر بود توی کوچه های وحشت

وقتی هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه ی شب... تپش هراس من بود

وقتی زخم خنجر دوست... بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونت به تنم مرحم کشیدی

برام از روشنی گفتی ...حلقه ی شبو دریدی

ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من

به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من

مقصدت هر جا که باشه هر جای دنیا که باشی

اونور مرز شقایق... پشت لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت...سپر بلای من بود

تنها دست تو رفیق... دست بی ریای من بود

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوریت برای من شده عادت

      

 

خدایا کمک کن نشکنممممممممممممم

                

         

قاصدک"

قاصدک ، غم دارم،

غم آوارگی و در بدری،

      غم تنهایی و خونین جگری،

قاصدک وای به من، همه از خویش مرا می رانند،

همه دیوانه و دیوانه تَرم می خوانند.

مادر من غم هاست،

            مهد و گهواره من ماتم هاست.

قاصدک دریابم! روح من عصیان زده و طوفانیست.

آسمان نگهم بارانیست.

قاصدک ، غم دارم،

            غم به اندازه سنگینی عالم دارم

قاصدک ، غم دارم،

            غم من صحراهاست،

                  افق تیره او ناپیداست.

قاصدک ، دیگر از این پس منم و تنهایی،

و به تنهای خود در هوس عیسایی

و به عیسایی خود، منتظر معجزه ای غوغایی،

قاصدک ، زشتم من، زشت چون چهره سنگ خارا،

                  زشت مانند زال دنیا.

قاصدک ، حال گریزش دارم،

      می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،

                  پستی و مستی و بدمستی نیست.

می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست،

                  شاید آن نیز فقط یک رویاست!!!

 

 

               خدایا کمک کن نشکنممممممممممممم

       

شیشه ای می شکند ...

 یک نفر می پرسد...

که چرا شیشه شکست؟

 مادری می گوید...

شاید این رفع بلاست

 ‏یک نفر زمزمه کرد...

باد سرد ‏وحشی مثل یک کودک شیطان آمد،

 شیشه ی پنجره را زود شکست.

 ‏کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،

 عابری خنده ‏کنان می آمد...

تکه ای از آن را بر ‏می داشت...

مرحمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم...

 هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را ‏نشنید...

 ‏از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من

از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟

عشق

یه حقیقت
یه حکایت
یه ترانه واسه گفتن جراحت
یه بهانه واسه خوندن
یا یه خواهش واسه خوندن
یه بهاربود یه الهه
شایدم عشق وتمناوگلایه
یه امید بود یه نصیحت
شایدم   یه حسرت پرازشکایت
یه عبادتی برام بود
مثل گریه تو چشام بود
شده بود خاتون شعرای قشنگم
شده بود یه آرزو برای تنهایی شب های بی رنگم
وقتی اومد تو وجودم
شده بود برام یه رویا
شده بود شاهزاده ای با اسب بالدار سپیدش
که می اومد از تو قعر آسمونا
روزی که از توی بی راهه ها اومد
آسمون چشمای من بارونی بود
وقتی که برام می خندید
تموم دنیا برام چه دیدنی بود
وقتی حرف می زد با صداش زنده شدم
انگار ازعمق سیاه چال عذاب
من با حرفهای قشنگش دوباره زنده شدم
وقتی رفتم به سفر یاد نگاش باهام اومد
وقتی خوابیدم تو شبهام
رنگ بوسه اش توی رویاهام اومد
یادمه یه روز سرد برفی بود
که باهام مسافر جاده ها شد
توی سرمای شدید جاده ها
عشق اون باعث گرمی وجود تنهام شد
یادمه یه شب شور و مستی بود
که به من گفت با دلم نمی مونه
سر سپرده است برای دلتنگی هام
اما هیچ وقت تو شبام نمی مونه
یادمه یه روز برام قصه ای گفت
قصه رفتن و از من بریدن
قصه نبودن و به آخر خط رسیدن
حالا اون رفته ومن چه بی صدا
همه شب تنهای تنها با یادش می مونم
همه شب تنهای تنها
با تموم خاطرات برق چشماش می خونم

خیلی تنهام

دفتر عشق
 
برای تو می نویسم که عاشقانه میخوانی درد دلم را....

برای تو مینویسم ، برای تو که میدانم عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای.

مینویسم تا بخوانی ، من با یک دنیا احساس نوشته ام ، تو نیز با چشمان خیست

 بخوان....

برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی و آنچه که برای دلها

مینویسم ، با یک عالمه احساس میخوانی....

صفحات دفتر عشق را یکی یکی ورق بزن ، دفتری که صفحه به صفحه آن جای

قطره های اشک در آن پیداست...

این قطره های اشک ، قطره های اشک من و آنهاییست که از ته دل متنهای مرا

میخوانند....

بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو و برای همه....

دفتر عشق ، این دفتر کهنه که هر صفحه از آن با کلام عشق آغاز شده برای همه

است ، برای عاشقان وبرای آنهاییست که در غم از دست دادن عشق نشسته اند

و  آنها که تنها در گوشه ای خسته اند...

دفتر عشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن که همه از جنس دل است به پایان

 نمیرسد اما شاید روزی این دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود...

بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام....

بخوان تا من نیز عاشقانه برایت بنویسم...

ببین عشق چه غوغایی  در این دفتر عشق به پا کرده....

دلی آدمی را دیوانه کرده ، یک عاشق را مجنون کرده ....

برای تو می نویسم که میدانم مثل منی ، همصدا با من ، و همنشین با اشک!

برای تو مینویسم که عاشقترینی ، غمگینترینی و یا تنهاترینی! 

کاش

كاش ميشد هيچ کس تنها نبود

کاش ميشد ديدنت رويا نبود


گفته بودي با تو مي مانم ولي


رفتي و گفتي که اينجا جا نبود


ساليان سال تنها مانده ام


شايد اين رفتن سزاي من نبود


من دعا کردم براي بازگشت


دست هاي تو ولي بالا نبود


باز هم گفتي که فردا ميرسي


کاش روز ديدنت فردا نبود

اولین نگاه

اولین نگاهت آن قدر برایم شیرین بود
كه گویی روح فرهاد در من دمیده باشند…
من قهرمان افسانه عاشقانه ای شدم
كه پایانش را نمی دانستم
هرشب
در اوج تنهایی
به اندازه عظمت بیستون برایت گریستم…
و اكنون
وقت آن شده است كه شیرینی نگاهت را پس بدهم
و شربت تلخ آخرین خداحافظیت را بنوشم
روح فرهاد كم كم از وجود من می رود
و هر بار بخشی از وجود مرا نیز با خود می برد…
امشب حال عجیبی دارم
خوابم به چشمانم نمی آید
كه ناگهان
صدایی به گوشم زمزمه می كند:
"بخواب, امشب آخرین شب تنهاییست"
چشمانم را می بندم
صدا, صدای شیرین بود….

برایم همیشگی باش

برایم همیشگی باش

اگر به خاطر زیبایی دوستم می داری                           دوستم مدار

خورشید را دوست بدار به خاطره گیسوان زرینش

اگر به خاطرجوانی دوستم می داری                            دوستم مدار

به بهار عشق بورز که هر ساله جوان است

اگر به خاطردارای دوستم می داری                             دوستم مدار

پری دریایی را دوست بدار که مروارید و یاقوت بسیار دارد

اگر دوستم می داری بخاطر عشق                              پس هر آینه دوستم بدار

دوستم بدار همواره

                        چون من همواره عاشقت خواهم بود

اگر باد بودم می وزيدم،

اگر باد بودم می وزيدم،

اگر ابر بودم می باريدم،

اگر مهر بودم می تابيدم،

اگر خدا بودم می آفريدم تا بدانی دوستت دارم ....

اگر ابر بودی به انتظار اشکت می نشستم،

اگر مهر بودی در پرتو ات خود را گرم می کردم،

اگر باد بودی چون برگ خزان خود را بدستت می سپردم،

اگر خدا بودی به تو ايمان می آوردم تا بدانی دوستت دارم،

اگر هيچ بودی از تو ابر سپيدی می ساختم،         

از تو خورشيد با شکوهی بوجود می آوردم،

تو را نسيم ملايمی می کردم

از تو خدايی بزرگ می ساختم،

تا بدانی که فقط تو را دوستت دارم....

 

و اما خاطره ها ....

  

http://aycu15.webshots.com/image/42894/2000552114673436932_rs.jpg

وقتی خاطره های ادما زیاد میشنءدیواره اتاقشون پر از عکس میشه.......

اما همیشه دل واسه اونی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی

من منم          

                                                   

http://aycu32.webshots.com/image/43751/2000505794426199558_rs.jpg

بال و پر بگشا کاندر راه عشق

بال پرواز گر تویی من شهپرم

                                       

   

ترسیدم بخونم از چشمت بیافتم

                                                         

کاش

کاش میشد نسیم بشم باد بشم مثل یک پرنده ازاد بشم

مثل لبخند روی لبها جا بشم هر کجا هروقت که خواستم با تو باشم

                                                   

http://aycu09.webshots.com/image/44648/2000541977029654729_rs.jpg

                   

ارزوهام:

دل من روزهای افتابی میخواد همه شب شبهای مهتابی میخواد

توی اب نیلوفر ابی میخواد شاپرکها رو واسه بازی میخواد

دل من هوای بارونی میخواد زیره بارون یار جون جونی میخواد

دل من سادگی و پاکی میخواد همزبون مخلص و خاکی میخواد

هرچی بوده رو همونجوری میخواد روزهای قدیم ایرونی میخواد

                                                                  

 

می خوام بگم که تا حالا کسی بهت گفته دوستت دارم .

یا که نه ساده تر ، اونی که دوستش داری بهت بگه دوستت داره .

چه حالی می شی ، می ری تو رویا ، قلبت به تپش می افته ،

نفسات تند تند می شه...

اما می خوام بگم خوب فکر کن می خوام بهت بگم که کی دوستت داره ،

کی دوستت نداره . میدونی کی دوستت داره .

کسی دوستت داره که بهش بگی دوستت دارم

اشک بیاد تو چشاش ، نه این که بگه منم دوستت دارم .

اگه یک روز بهش بگی برو از پیش من نپرسه واسه چی ؟

بگه نمی رم آخه اگه بپرسه واسه چی ، بدون پس می تونه بره .

 

http://aycu26.webshots.com/image/44105/2005276620020130307_rs.jpg

به جاي دسته گلي که فردا بر سر قبرم مي گذاري

امروزبا يه شاخه گلي کوچک يادم کن ،

به جاي سيل اشکي که بر سر مزارم نثار مي کني

امروز با تبسمي شادم کن ،

به جاي آن متن هاي تسليت گونه

که فردا در روزنامه ها مي نويسي 

امروز با پيامي کوچک خوشحالم کن ،

من امروز به تو احتياج دارم نه فردا

http://aycu17.webshots.com/image/44696/2005287909953185971_rs.jpg

عاشقمي،

گفتم دوستت دارم.

گفتي اگه يه روز نبينمت ميميرم،

گفتم من فقط ناراحت ميشم.

گفتي من بجز تو به كسي فكر نمي كنم،

گفتم اتفاقا من به خيلي ها فكر مي كنم.

گفتي تا ابد تو قلب مني، گفتم فعلا تو قلبم جا داري.

گفتي اگه بري با يكي ديگه من خودمو مي كشم،

گفتم اما اگه تو بري با يكي ديگه،

 من فقط دلم ميخواد طرف رو خفه كنم.

گفتي ... ، گفتم... .حالا فكر كردي فرق ما كجا بود؟

فرق ما اينه كه: تو دروغ گفتي، من راستشو.

http://aycu03.webshots.com/image/45642/2000534014625224569_rs.jpg

 

             

http://aycu10.webshots.com/image/45849/2000567647254989122_rs.jpg

می خوام تنها باشم ....

     می خام تو اتاقم تنها باشم

     برو بیرون درم ببند

     می خام نوازش کنه صدای گیتار درد دلمو

     منتظرم تموم بشه و پروازم و ببینم

     بی خیالم همیشه تو شهرپیادم

     من تا شب سیاه

      خیلی بد شده عادتم

     این دیگه کیه میگه من تو شهر شیشه قانونی ندارم؟

     پس بزا بازم ببارم

     بشین همیشه کنارم

     که تو طنین بهارم

     ولی در حال فرارم

     عزیزم بشنو صدایم

     تو را می خواهم !می خواهم !

     از این حالتم بیزارم

     من از دلهره بیدارم

      ببین اگه صد سالم

     خیالت بسر دارم

     بگیر منو بسپارم به باد

      تورو دوست دارم ...

عکسی از من و تو

 

  

روی تاقچه بغل اینه و شمعدون

عکسی از من و تو کنار گلدون

نگاه کردم به عکست عاشقونه

دلم لرزید برات گرفت بهونه

دلم تنگ شد واسه بوی تن تو

واسه بوسه زدن لبهای تو

برای خنده های کودکانه ات

واسه شرم نگاه عاشقانه ات

برای خاطرات تلخ و شیرین

برای قهر و اشتی های دیرین

واسه نوازش پرخواهش تو

واسه اغوش پرارامش تو

تو نگین حلقه یک سرنوشتی

بهترین خاطره هامو تو نوشتی

میدونم وقتی که رفتی میدونستی

تو گل سرسبد باغ بهشتی

دوباره با تو

باتو دوباره من شدم عاشق جان و تن شدم

با تو گل از گلم شکفت باتو دوباره زن شدم

باتو جوانه زد همه شاخه خشک پیکرم

از تو پر از ترانه شد برگ سفید دفترم

با تو دوباره جون گرفت هرچی که در من مرده بود

انگار پسم داد زندگی هرچی امانت برده بود

دوست داشتن

من دریافتم که دوست داشته شدن هیچ و اما دوست داشتن

همه چیز هست و بیش از ان بر این باورم که انچه هستی

ما راپر معنی و شادمانه میسازدءچیزی جز احساسات و

عواطف ما نیست.........

پس ان کس نیکبخت هست که بتواند عشق بورزد.

اسم شب

ترسم تورا عاشق شوم

از حال خود غافل شوم

ترسم که عقلم دربری

مجنون وبی حاصل شوم

ترسم که اسم شب شوی

ورد زبان من شوی

656

ترسم که هر نیمه شب

فکر و خیال من شوی

ترسم طنین خنده ات اید که بیتابم کند

وحشی صفت مرغ دلم در بر کشد رامم کند

هوشم برد مستم کند یک لحظه ارامم کند

ترسم کلام دلنشین کاید زتو خوابم کند

جنگ و نبرد زندگی باز ایدو ازارم کند

خواهم که در اوج هوس در خلوتی یادم کنی

باده زنی خوابت برد از ذهن خود پاکم کنی

hello

این شعر هم به مناسبت سال نو

درو واکنء درو واکنء پشت در بوسه گذاشتم

زیر پادری واست یه دل دیوونه گزاشتم

درو واکنء درو واککنء لب طاقچه رو نگاه کن

من سراسیمه هزار خط واسه تو نامه نوشتم

درو واکنء درو واکنءچشمو دور از من و ما کن

عشق امید و وفا رو من تو این خونه گزاشتم

سقف خونه مهربونیءزمینش عشق جونی

دیوارهاش گل مهبتء پنجره اش جنس صداقت

خونه مون قصر طلا شدءخونه مون دور زبالا شد

من و تو دو یار جونیاونی که میخواستم همونی

درو واکنءدرو واکنءهمه جا قهقهه خنده است

جای شکوهءنغمه دلکش بلبل رو گذاشتم

درو واکنءدرو واکنءمن تعو هرگوشه کناری

خار رو از گل دراوردم شاخه گل رو گزاشتم

درو واکنءدرو واکنءدرو واکن............

♥♥ دنیا فراموش کند خاطره هارو تو فراموش نکن انچه میان منو توست♥♥

 

گر چه از دوري اين فاصله ها مأيوسم از همين فاصله دور تو را مي بوسم

 

بهتره بدونیم که ...

همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست

 

 

خیلی ها می روند تا ثابت کنند که عاشقند

چشم بینا

در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم‌اتاقيش روي تخت بخوابد آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‌زدند هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي‌ديد براي هم‌اتاقيش توصيف مي‌كرد.بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي‌گرفت اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي‌ها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‌كرد ، هم‌اتاقيش چشمانش را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كردروزها و هفته‌ها سپري شد يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي‌جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببينددر كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم‌اتاقيش را وادار مي‌كرده چنين مناظر دل‌انگيزي را براي او توصيف كند پرستار پاسخ داد: شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي‌توانست ديوار را ببيند.

مانع

در زمان هاي قديم، پادشاهي تخته سنگي را در وسط جاده قرار داد و براي اين که عکس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي کرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته سنگ مي گذشتند.

بسياري هم غرولند مي کردند که اين چه شهري است که نظم ندارد. حاکم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و... با وجود اين هيچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.

نزديک غروب، يک روستايي که پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديک سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و ان را کناري قرار داد.

ناگهان کيسه اي را ديد که وسط جاده و زير تخته سنگ قرار داده شده بود. کيسه را باز کرد و داخل آن سکه هاي طلا و يک يادداشت پيدا کرد.

پادشاه در آن يادداشت نوشته بود:

" هر سد و مانعي مي تواند يک شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

معجزه

وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟

دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟

دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!

بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار!

مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت

محل تولد؟ بهشت پاک

اینک محل سکونت؟ زمین خاک

آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک

اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک

روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق

رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه

وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین  

جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا

شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک

شاکی تو؟ خدا

نام وکیل؟ آن هم فقط خدا

جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟ همین و بس

حکمت؟ تبعید در زمین

همدمت در گناه ؟ حوای آشنا

ترسیده ای؟ کمی

زچه؟ که شوم من اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی

چه کس؟ گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...

ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟

دلتنگ گشته ای؟ زیاد

برای که؟ تنها فقط خدا

آورده ای سند؟ بلی

چه؟دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟ بلی

چه کس؟ تنها کس خدا

در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

ساده ...

دل من از تبار دیوار های کاهگلی است

ســـــــــاده می افتد

                         ســـــــاده می شکند

                                                  ســــــــــاده می میرد

   دل من تنهـــــــــا سخت می گرید ...!

آخرین مسافر .....

این هفته هم گذشت تو اما نیامدی                                    خورشید خانواده زهرا نیامدی

از جاده همیشه ی چشم انتظارها                                     ای آخرین مسافر دنیا نیامدی

صبحی کنار جاده تو را منتظر شدیم                                    اما غروب آمد وآقا نیامدی

از ناز چشمهای تو اصلا بعید نیست                                    شاید که آمدی گذر ما نیامدی

امروزمان که رفت چه خاکی به سر کنیم                              آقای من اگر زد و فردا نیامدی

فرصت بهانه ای است که پاکیزه تر شویم                              تا روبرویمان نشدی تا نیامدی

یابن الحسن بیای قنوتم وظیفه است                                   دیگر به ما چه آمدی یا نیامدی

تازه چشمامو بسته بودم...

تازه چشمامو بسته بودم...

        چند لحظه ای گذشت

حس کردم یه چیزی داره منو تکون میده...

چشمامو باز کردم

 ولی چیزی ندیدم

.

.

.

.

یعنی نخوابیده خواب دیدم؟

فکر کردن به تو هم آدمو دیوونه میکنه...!

خدای اطلسی ها....

خدای اطلسی ها با تو باشد
پناه بی کسی ها با تو باشد
تمام لحظه های خوب یک عمر
به جز دلواپسی ها با تو باشد

هرگز ...

هرگز دستي را نگير وقتي قصد شکستن قلبش رو داری

هرگز نگو براي هميشه وقتي ميدوني جدا ميشي

هرگز نگو ‏دوست داري اگر حقيقتا به آن اهميت نميدي

درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد

هرگز به چشماني نگاه نکن ‏وقتي قصد دروغ گفتن داری

هرگز سلامي نده وقتي ميدوني خداحافظي در پيشه

به کسي نگو تنها اوست وقتي در فکرت ‏به ديگري فکر ميکني

قلبي را قفل نکن وقتي کليدش رو نداري

کسي رو که دوست داري به اين آسوني ها از دست ‏نده,

شايد هيچوقت کسي رو به اون اندازه دوست نداشت

اگه مي تونستم ....

اگه مي تونستم کسي باشم تو اين دنيا، عشق تو ميشدم. اگه مي تونستم جايي باشم تو اين دنيا، کنار تو مي بودم. اگه مي تونستم چيزي باشم تو اين دنيا، عشقي مي شدم که قلب تو رُ به مالِ من پيوند ميده... براي اين که اين جاودانه ست؛ زنده و شادي بخش، و پر از شگرف ترين روياها و آرزوها. فکر مي کنم اين قسمتي

azab

 
 از دليلي هست که چرا تو رُ ا دوست دارم

بر سنگ مزارم ....

بر سنگ مزارم بنويسيد پس از مرگ ...اين كشته ي عشق است...نياييد سراغش... تا بود...شما از غمش آگاه نبوديد...بر قبر نياريد دگر شمع و چراغش

امیدوارم بدونی چه قدر دوست دارم..اما هرگز نمیتونم بهت بگم..

یکی را ....

يکي  را دوست  مي دارم  ولي  افسوس  او هرگز  نمي داند

نگاهش مي کنم شايد بخواند از نگاه من که او را دوست دارم

ولي  افسوس  او  هرگز  نگاهم را نمي خواند

به برگ گل نوشتم من که او را  دوست ميدارم

ولي افسوس او گل را به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند

گیلان  اوی گیلان

کو ستاره فان درم تي چومانه سويانده ؟
کوزيمينا سربنم عطرتي زانويانده ؟

مي پاتان آپيله سوغات مي پابراندگي
کویتا کوچا دوارم می کوچیکی بویا نده

بائيد آي دس براران ئيپچه مي لبلا بيگيرد
هه چينه ي کول ده بدا مي شانه ، چانچويانده

ولانيد جغدازنم پسکلا پوشان بموجم
بدامي خونا بجار ، آنقده زالويانده

کوي دانه آينه ر مي ديل سفره واکونم
خورا زرخا نكونه توشكه خو ابرويانده

می چومان تیرپیری شه خورشید سورما چی وابو
بدا دونيا واويلان مي چشم کم سويانده

گيلان – اوي گيلان ! مي دردا نتانه چاره کودن
اگه دس نخسه حکيم تي گيله دارويا نده

شعر توم بجارا واش پوراکونه تاچکره
اگه قوت تي پلا «شيون»بازو يانده

برگردان فارسي

به کدام ستاره نظر اندازم که برق چشمان ترا نداشته باشد ؟
سر بر دامن کدامين زمين بگذارم که عطر زانوي تو از آن برنخيزد . ؟

آبله کف پايم سوغات ايام پا برهنگي من است . از کدامين کوچه بگذرم که بوي کودکيم را ندهد؟

بياييد اي دوستان دوران همبازي من ! کمي هم ناز مرا بکشيد ، نگذاريد شانه ام به چانچو (چوبي که بر دوش مي گذارند و دوزنبيل از دو سر آن مي آويزند تا باري را به سامان برسانند کولي رايگان بدهد!

نگذاريد من غمگنانه ، پس پشت خاطرها پرسه بزنم
نگذارید خونم را شاليزار به زالو بخوراند .

براي کدامين آينه ، سفره دلم را بگشايم که شادي را از او نگيرم و گره بر ابروانش نيندازم ؟

چشمانم سياهي مي رود پس سرمه خورشيد چه شده است ؟
نگذاريد دنيا براي چشمان کم سوي من پشت چشم نازک کند .

گيلان – آهاي گيلان ! دردم را نمي تواند چاره بکند حکيمي
که از داروهاي محلي تو دست نويس نسخه نداشته باشد .

علفهای هرز تا بالای قوزک پای شالیزار جوان شعر خواهد رسید
اگر برنج تو به بازوي شيون توانايي ندهد .

منبع   آلبوم هلاچین

سوم دی ماه سالروز تولد شاهماهی گیلان و ایران زنده یاد شیون فومنی فرخنده باد...

زندگینامه ی شاعر

شيون فومني (مير احمد سيد فخري نژاد) از شاعران محبوب و مشهور خطه ي شمال در سوم دی ماه 1325ه ش در شهرستان فومن ديده به جهان گشود او تحصيلات ابتدايي و سه ساله ي خود را در رشت سپري کرد و بعد از آن به کرمانشاه کوچ نمود و سه ساله دوم دبيرستان را تا اخذ ديپلم طبيعي -1345 در آنجا گذراند.

شيون در سال 1346 وارد سپاهي دانش در طارم زنجان شد و يکسال بعد به استخدام اداره آموزش و پرورش استان مازندران درآمدودر سال 1348 وارد زندگي زناشويي شد و با سرکار خانوم رفعت اقبال شعار ازدواج کرد. او عهده دار مديريت و تدريس در يکي از مدارس فولادمحله ساري گشت و تا سال 1351 با تمام مشکلات دست و پنجه نرم کرد و عاشقانه به رسالت خود که همانا تعليم و تربيت بود پرداخت و پس از آن نيز درديگر نقاط گيلان به اين شغل شريف باز هم ادامه داد.
او در سال 1374 مبتلا به بيماري نارسايي کليه شد و يک سال بعد براي درمان اين نارسايي به وسيله دياليز به تهران کوچ کرد و در همين سال با توجه به درد بيشمار موفق به اخذ فوق ديپلم (تجربي) از دانشگاه تربيت معلم گشت.

شيون در سال 1376 ه.ش پس از سالها تدريس و تعليم و تربيت فرزندان اين خاک طربناک بازنشسته شد.
او در شهريورماه 1377 پس از يک دوره بيماري مزمن کليوي و انجام پيوند کليه در يکي از بيمارستانهاي تهرانروي از نقاب خاک کشيد.
آرامگاهش در بقعه سليمانداراب رشت بنا به وصيتش در کنار سردار بزرگ ميرزا کوچک جنگلي است.
او علاوه بر آثار ارزشمند و ماندگار چهار فرزند به نام هاي حامد – کاوه – دامون و آنک – دختر قصيده نذر – نيز به يادگار نهاد.


آرامگاه زنده یاد شیون فومنی واقع در سلیمانداراب رشت

زندگی نامه ی هنری

شيون فومني يكي از شاعران نيرومند زمان ما بود كه وي را بايد شاعر دو زبانه ناميد. بطور كلي شاعران دو زبانه هم در عوام و مردم منطقه خود رسوخ مي كنند و هم در گستره ي ملي جايگاه ويژه مي يابند.

شيون فومني به عنوان يكي از شاعران موفق دو زبانه در حوزه شعر محلي و بومي گيلكي را كه داشت در محاق فراموشي قرار مي گرفت سينه به سينه تا آنسوي مرزهاي كشورمان اشاعه و ارائه نمود و جاودانه گشت و از سوي ديگر در حوزه شعر فارسي با انتشار مجموعه هاي شعر فارسي و ارائه قالبهاي معمول و مرسوم شعر فارسي از شاعران تأثير گذار و تواناي شعر معاصر بشمار مي رود.


تحقيق و پژوهش در زمينه ي فرهنگ، و ادب گيلان و ارائه مجموعه اشعار گيلكي در قالب غزليات، منظومه ها و دو بيني هاي محلي است از جمله آثار قابل تأمل و ماندگار اوست.

علاوه بر اينها، ترانه سرايي يكي از جنبه هاي ادبي و هنري شيون است كه با مهارت، چيرگي و تسلط بر موسيقي، آواها و ملودي هاي محلي و فارسي از وي بعنوان موفق ترين شاعر ترانه سرا شناخت كه در اين حوزه ترانه هاي متعددي از وي به وسيله خوانندگان نامور خوانده شده است.

پرداختن به شعر فارسي از تبحر و قريحه ي سرشار شاعرانه ي شيون است كه با انتشار مجموعه اشعار فارسي از تبحر و قريحه ي سرشار شاعرانه ي شيون است كه با انتشار مجموعه اشعار فارسي نشان داد از توانايي ها و برجستگي ادبي برخوردار است و از اين نظر گاه شيون، شعر و زبان شعري خود را محدود به يك زبان، لهجه و منطقه ننمود با بهره گيري از فرهنگ و زبان مادري خود در عرصه ي زبان و فرهنگ ملي كه همانا شعر فارسي است پروازهاي ديدني يي داشته است.از نمونه کتابهای شاعر:رودخانه در بهار-از تو برای تو-کوچه یاغ حرف-یک آسمان پرواز-پیش پای برگ-آیینه دار آب

شيون در كنار شعر گيلكي و شعر فارسي فعاليتهاي پر دغدغه اي در ساير حوزه هاي ادبي داشته است از آنجمله: شعر و ادبيات كودكان، قصه، داستان كوتاه و فيلمنامه (سناريو) از ديگر آثار ارزشمند اوست كه طبعاً برشي ديگر از توانايي هاي وي بشمار مي رود.

 

غزل در کوچه

غزل در کوچه سارشب اثری ست از استاد هوشنگ ابتهاج از طرف من تقدیم به افراد و کودکانی که در این روزهای برفی و سرد هیچ پناه و جایگاهی ندارند...آه...

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پرستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر  بیفکنندم و سزاست

اگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

نمی دونم چی بگم اما دلم گرفته ...

بعضی شب ها تنهایی توی روح آدم هی وول می خوره

امشب یکی از اون شب هاست

کمی با من حرف بزن،دلم داره می ترکه

 از تنهایی

از تنهایی

مثل این بچه های بهانه گیر شدم

که هر چی بیشتر نزدیک می شی

هر چه بیشتر نگام می کنی

هر چه بیشتر پیش ِ منی

بیشتر می خوامت

همه ی تو رو می خوام

وجودتو

اصلا این روز ا دلم یه هدیه بزرگ می خواد

یک هدیه با روبان های رنگی

یک هدیه بزرگ، حتی بزرگ تر از قلب تو

 اما قرمز، قرمز ِ قرمز،

درست مثل قلب تو

می خوام توی این هدیه گم بشم

می خوام گم ِ گم بشم

 تا تو هم منو پیدا نکنی

اصلا من اگر گم بشم

 دنبالم می گردی؟

من خستم

دستت را بده به بوسه هایم

میخوام روی ابر ها دراز بکشم

بیا...

بخواب

بخواب گلم

بزار دستام را حلقه کنم دور شونه هات

من خستم

بزار ببوسمت

بزار تمام وجودتو داشته باشم

بزار اون هدیه بزرگ با روبان های رنگی

همون هدیه که میخواستم توش گم بشم

بزار اون هدیه تو باشی

تو هدیه ی من مییشی؟؟

خدا نگهدار عزیزم  خدا نگهدار

خدا نگهدار عزیزم

                 اما نمیشه باورم

            تو چشام نگاه نکن

                   این لحظه های آخرم

                           آخه چطور دلم بیاد؟؟

            دوریتو باور بکنم!

       میرم ولی اینو بدون

                   چشم انتظارت میشینم

   شاید تو اوج بی کسی

                 با عکسهات آروم بگیرم

             میرم ولی بدون

               یکی  خیلی تورو دوست داره

            یکی که از دوری تو سر به بیابو میزاره

خدا نگهدار عزیزم                    خدا نگهدار

               اینجا منو کسی نخواست

 اینجا غریب بودم ولی هیچکی نپرسید از کجام!

            دوستم نداشتی اما من عادت کردم به بودنت

  میرم ولی بدون فقط تویی دلیل بودنم!

             مهمون نوازی کردنات منو از اینجا روندنات

      میرم ولی بدون یکی تورو خیلی دوست دار

یکی که ....

خدا نگهدار عزیزم  خدا نگهدار

منو ارزون فروختی؟

باور کنم

که در خاطراتت سایه شدم


بگو... تا کی

حسرت دیدار رو در خواب جستجو کنم

چطور فراموش کنم


که در حریق یک توهم منو رها کردی

باور های کثیف روزگار

نگاه مهربونت رو از من گرفتی


چطور به قضاوت نشستی که منو


اینگونه به چوب حراج بسپری

چطور باور کنم

که منو ارزون فروختی؟

دل نوشته ها ...

گاه خسته در راه ميمانيم، گاه ميترسيم و گاه گم ميشوم، گم ميشويم و مبهوت و درمانده به دنبال نشانه اي يا رد پايي به هر دري ميزنيم،..............و نميداني همسفر، نميداني در اين لحظات چه آرامش بخش است شنيدن صدايي آشنا كه مهربانانه دستي بر شانه ات نهاده و در گوشت نجوا ميكند: " گاه گم ميشويم، تا پيدا شويم .............همه هزارتوها راهي به بيرون دارند........ نه؟ ".........

از طرف دوست عزیزم مجید

تازه چشمامو بسته بودم...

تازه چشمامو بسته بودم...

        چند لحظه ای گذشت

حس کردم یه چیزی داره منو تکون میده...

چشمامو باز کردم

 ولی چیزی ندیدم

.

.

.

.

یعنی نخوابیده خواب دیدم؟

فکر کردن به تو هم آدمو دیوونه میکنه...!