قرار نبود عاشقت باشم
من
فقط ميهمان يک فنجان قهوه بودم
کمي فرصت از تماشا
و کافه
حجم غمگين دختران پايتخت

قرار نبود شاعر باشم
من
فقط
تماشا ميکردم

نميخواستم آوارهء جهان باشي
و من به دنبال تو شهرها را بيايم
             خيابانها را تمام کنم

همينجورياست؛
گاهي
قهوهات دير ميشود
و آوارهء جهان ميشوي
کاش تماشايات نميکردم
و قهوهام را ميخوردم
نميدانستم عاشقت خواهم شد


در هيچ شهري تو را نميبينم
رفتهاي
و هيچ کافهاي
بعد از تو قهوهاش نميآيد

ماهي سبزهروي ديوانه
روزگاري تو را خواهم سرود از تو بسيار



تو
قرار نيست خاطرهاي باشي از يک بعدازظهر
تفنگي باشي که شليک ميکند
                            قرار نيست!
ميخواهم فرياد بزنم:
زني بود که از يک فنجان قهوه آغاز شد
در خيابان نگاهام کرد
و فهميدم که دوستاش دارم؛ شاعر شدم 

قهوهات را بخور
به دختري که نارنجي پوشيده بود
مدتهاست که فکر نميکنم


تو رفتهاي
و کافههاي ِ تداخل ِ صنفي
پلمپ ميشوند
شعرهاي عاشقانه
پلمپ ميشوند
و هرچه بعد از تو، بسته ميماند
تو رفتهاي

برميگردي
و تلخي قهوهها را از من ميگيري
آنوقت ديوانهات ميشوم
و برف
ميبارد
و برف
ميبارد
و برف
ميبارد

 
کاش زيبا نبودي
تا نميديدمات
گرچه
تقاوتي ندارد ...
تو اکنون
زيبايي
و من نميبينمات
لعنت به کافههاي بعد از تو 

دلام توي خودش خورده از زمين
زنام را پلي بزرگتر کشيده با خودش بالا
و پس نميدهد اين پرواز ِ بلند از تو ديگر صداي زنگي هم

تنات که زني بود شبيه مادرم
من که شبيه زنها گريه ميکردم
و پل که کشيده رو به بالاتر ... راستي از چي؟
و نميپرسم چرا

اينجا تهران 
و هر چيز، شبيه ِ شدن
حتي اگر که از چي بپرسم وُ
بال بگيري ...

به ايستگاه برو
دست تکان بده
و با اولين قطار عصر
بمير

دنيا
همينقدر غمگين است