ترا می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در اغوشت نگیرم

تویی ان اسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

زپشت میله های سرد و تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر بسویت

در این فکرم که در یک لحظه

از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من این دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

من ان شمعم که با سوز دل خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را